روایت دوم

سرکار خانم لاری

کد : 89262 | تاریخ : 08/06/1395

‏ ‏

سرکار خانم لاری[1]

‏تلخ ترین خاطرات من، مربوط به همان دورانی است که خواهرم مرضیه را دستگیر‏‎ ‎‏کردند. آن روز را فراموش نمی کنم. در منزل آنها بودم که مأموران دیومنش ساواک، مثل‏‎ ‎‏مور و ملخ به خانۀ خواهرم سرازیر شدند و مرضیه را با خود بردند. با اینکه در زندان به‏‎ ‎‏سختی مورد شکنجه و آزار و اذیت قرار گرفته بود، ولی هرگاه ما به ملاقات ایشان‏‎ ‎‏می رفتیم ـ که البته خود این کار هم با سختی و تحت نظارت و با حضور یک پاسبان انجام‏‎ ‎‏می شد ـ با لبخند و تبسم آرامش بخشی با ما برخورد می کرد؛ به نحوی که انگار در زندان‏‎ ‎‏هیچ گونه مشکلی ندارد و اصلاً برخورد بدی با ایشان نمی شود. برای عروسی راضیه هم‏‎ ‎‏کلّی اشک ریختیم. همه بودند بجز مرضیه که در زندان ستم شاهی اسیر بود. از این سو،‏‎ ‎‏رضوانه را هم دستگیر کردند و او هم مدتی در زندان بود. بعدها هم که رضوانه آزاد شد،‏‎ ‎‏وضعیت چندان تغییری نکرد. مادرشان که در زندان بود. پدرشان هم که به ضرورت‏‎ ‎‏شغلی و مصلحت، خارج از تهران بود و در یک خانه، شش فرزند که بزرگترینشان راضیه‏‎ ‎‏چهارده ساله و کوچکترینشان محمد سه ساله بود، چه وضعیت اسفباری می توانسته‏‎ ‎‏حاکم باشد. آنها همه کارهایشان را خودشان می کردند. شست وشو، پخت و پز و‏‎ ‎‏خواباندن بچه های کوچکتر، کاری بود که رضوانه و راضیه با هم انجام می دادند؛ حال‏‎ ‎‏آنکه دلشان دردمند بود، چشمانشان خون می گریست و مدام، آه از نهادشان برمی آمد که‏
‎[[page 365]]‎‏سایۀ چنان مادری افسوس در آن وضعیت، بر سرشان نبود!‏

‏     با این وجود هیچ یک، خدا و ایمان و اعتقادشان را برای دقیقه ای فراموش نکردند.‏‎ ‎‏خواهر مرضیه که در زندان بود، بر اثر شکنجه هایی که بر جسم و جان او وارد آورده‏‎ ‎‏بودند، توانایی راه رفتن نداشت و نمی توانست قدم از قدم بردارد؛ به گونه ای که وقتی‏‎ ‎‏می خواست به دیدار ما که به ملاقاتش رفته بودیم بیاید، مدام یک نفر زیر بغلش را‏‎ ‎‏می گرفت و او در حالی که درد می کشید و این درد کشیدن، از ظاهر او کاملاً مشخص بود،‏‎ ‎‏لبخند را از لبانش دور نمی کرد.‏

‏     مادری اینچنین و دخترانی آنچنان ـ که پیشتر شرح شهامت و صبوری شان را گفتم ـ‏‎ ‎‏هم مایۀ افتخار من که خاله شان بودم، بودند و هم به شکلی عملی، به همۀ ما درس‏‎ ‎‏اخلاق و تربیت می دادند. من هم که در آن ایام، می رفتم و سری به آنها می زدم، احساس‏‎ ‎‏می کردم به گونه ای برخورد می کنند که انگار کم و کسری ندارند. امروز که به آن روزها‏‎ ‎‏نگاه می کنم، می فهمم تمامی این کارها برای این بود که من را به زحمت نیندازند؛ حال‏‎ ‎‏آنکه در غیاب مادرشان، واقعاً به چه چیزی می توانسته دلشان خوش باشد. خلاصه کلام‏‎ ‎‏این است که این مادر و خانواده اش، مظهر ایمان، مقاومت و صبوری هستند که من‏‎ ‎‏درسهای فراوانی از کوچک تا بزرگشان فرا گرفتم.‏

‏     یک خاطره هم از دوران آزاد شدن رضوانه دارم که یادآوری اش، همیشه دلم را به‏‎ ‎‏درد می آورد. پس از شش ماه که رضوانه را از زندان آزاد کردند، آنقدر اذیت شده و قوای‏‎ ‎‏جسمی و روحی اش تحلیل رفته بود، که اصلاً نه می توانست بنشیند و نه قادر بود دراز‏‎ ‎‏بکشد و بخوابد. از شدت نجابت هم، به هیچ وجه لب از لب نمی گشود و هر چه از او‏‎ ‎‏می پرسیدیم که در این مدت چه کشیده و چه بلاهایی بر سرش آورده اند، هیچ چیز‏‎ ‎‏نمی گفت. تعادل روحی و جسمی اش را از دست داده بود و حالت عادی نداشت. از حیا‏‎ ‎‏و معصومیت این دختران همین بس که هنوز هم که هنوز است، حتی اگر قرار باشد از‏‎ ‎‏پشت تلفن هم با شخص نامحرمی به ضرورت هم کلام شوند و حرف بزنند، چادر سر‏‎ ‎‏می کنند.‏

‎ ‎

‎[[page 366]]‎

  • )) خواهر خانم دباغ.

انتهای پیام /*