راه بلدهای زیادی بودند که حرفه ای بودند و پول می گرفتند و افراد را از مرز عبور می دادند. ایشان صمد نامی راکه به وی بیشتر اعتماد داشت و انسانی شریف بود آورد و گفت: من به صمد اطمینان دارم، شما همین الان همراه او حرکت کن. قبلا می خواستم کسی را بیابم که تو را تا بصره ببرد ولی با این شرایط هر چه زودتر می بایست از مرز رد شوی. وقتی به آن طرف رسیدی، «رسید»ی به صمد بده تا برای من بیاورد و من مطمئن شوم که رد شده ای.
رسید، همان ورقه ای بود که می دادیم. من عمامه سفید را هم دادم به صمد که برود و به آقای قائمی بدهد. یک ساعت مانده به غروب از مرز
[[page 75]]رد شدم.
با چه وسیله ای از مرز رد شدید؟
پیاده. البته قسمتهایی هم بود که شط های کوچکی داشت که با بَلَم رد می کردند. بقیه را پیاده می رفتیم. من یک ساک کوچک با خودم داشتم؛ البته زمستان بود و عبای سنگینی پوشیده بودم. عبای زمستانی بود. صمد مرا به جاده فاو رساند و گفت این جاده به بصره می رود. شما این جا می ایستی و برای ماشینهایی که می آیند و به طرف بصره می روند، دست بلند می کنی تا سوارت کنند و ببرند. خداحافظی کردیم. او عمامه سفید مرا گرفت و برگشت. من به اول جاده فاو رسیدم. برای اتومبیلهایی که عبور می کردند دست بلند می کردم ولی نمی ایستادند. هوا تاریک شد. هوا که تاریک شد چون تنها بودم، وحشت کردم. خود را در وسط بیابان و آن دهات اطراف که صدای پارس سگ هایشان می آمد، تنها یافتم. تنها، وسط بیابان کشوری که در آن بیگانه بودم و هیچ آشنایی نداشتم. وحشت زده شدم و تصمیم گرفتم در میانه ی جاده بایستم و به هر قیمتی اتومبیل بعدی را نگاه دارم.
[[page 76]]