دیدم یک ماشین از دور می آید. خوشحال شدم و دو تادستهایم را از عبا درآوردم و مجبور به توقفش کردم. وقتی ایستاد دیدم که ماشین گشت پلیس است. ابتدا از اینکه ماشینی ایستاده است خوشحال شدم و بعد که دیدم ماشین گشت پلیس است و بالای آن یک مسلسل سوار است و یک نفر پشت آن ایستاده است و راننده آن یک درجه دار عراقی است و
[[page 76]]یک افسر هم در کنارش نشسته است ناراحت شدم، اما خودم را نباختم. البته صمد گفته بود که اگر پرسیدند بگو من از نجف آمده ام و به دهات اطراف فاو برای تبلیغ رفته بودم و می خواهم برگردم. شب نیمه شعبان بود. افسر آمد و گفت: قضیه چیست؟ گفتم: می خواهم به بصره بروم. گفت کجا بودی؟ گفتم: رفته بودم برای تبلیغ. گفت: کارت شناسایی داری؟ همان هویه را که کارت شناسایی مدرسه بود نشانش دادم. گفت: باید بگردیم. اثاث من را گشت. یک بی احتیاطی کرده بودم و از ایران برای دوستانم که در عراق بودند، سوغات خریده بودم. فروشنده ی لباسهایی که خریده بودم، فاکتور خرید را لای آنها پیچیده بود و همه را در صفحات روزنامه قرار داده بود. افسر به من گفت: تو فاو بودی، نجف بودی، اینها که فاکتور ایرانی اند. خودم را نباختم و گفتم: دوستان و آشنایان برای من فرستاده بودند به نجف. من هم برای این که در دیدار با آشنایانی که بنا به دعوت آنان تبلیغ می کردم دست خالی نباشم، سوغات آورده بودم. اما آنها قبول نکردند و حالا دارم بر می گردانم. به حرفهای من اعتماد نکردند و من را سوار کردند و به پاسگاه شان بردند. پاسگاه آنها نزدیک بصره بود. فاصله آن جا تا پالایشگاه آبادان خیلی کم بود، به طوری که می شد پالایشگاه را دید و شعله های آن که بلند بود، به خوبی قابل رویت بود.
افسر بازداشت کننده من، به افسر دیگری که آن جا بود گفت: ایشان مدعی است که از فاو آمده اما از ایران آمده است. من در اثاثیه او این اجناس را که ایرانی بود و فاکتور ایرانی داشت، پیدا کردم. او از ایران آمده و باید تحویل ایران بشود. آن جا دیگر من به امام زمان (عج) ـ
[[page 77]]حضرت حجت ـ سلام الله علیه واله ـ متوسل شدم و گفتم: ماه شماست و من هم در مسیر آرمان شما و حفظ میراث خاندان و اجداد شما تلاش کردم و در این مسیر دارم هجرت می کنم. این طور نباشد که دشمن شاد و خوشحال بشود.
خلاصه، افسر گشت من راتحویل داد. گفتم می خواهم نماز بخوانم، سجاده دارید؟ دیدم که افسر کشیک سجاده آورد و مهر گذاشت. فهمیدم که شیعه است. آن افسر قبلی که افسر گشت بود، شیعه نبود.
خلاصه، افسر کشیک بنا کرد به مقاومت کردن و به افسر گشت گفت: معمول است که علما از نجف می آیند و می روند. اما افسر گشت اصرار داشت او از ایران آمده است و جنس ایرانی همراهش بوده و تاریخ فاکتورها نزدیک است.
وقتی من می خواستم نماز بخوانم افسر گشت پشتش به من بود. افسر پاسگاه به من اشاره کرد و گفت او از مانیست و با انگشتش طوری فهماند که یعنی این شیعه نیست و تو نگران نباش. من خیالم راحت شد و فهمیدم در تضارب آرای این دو نفر، افسر پاسگاه به این نتیجه رسیده که به من کمک کند.
او گفت: این عادی است و این کارت شناسایی دارد و از نجف آمده و هیچ اشکالی ندارد.
[[page 78]]