مجاهدین هواپیما ربا و عراقی ‌ها

کد : 89490 | تاریخ : 16/08/1395

‏من اجازه گرفتم که خودم این قضیه را به طور شخصی دنبال کنم. امام ‏‎ ‎‏هم اجازه دادند و گفتند: اگر راهی دارید، دنبال کنید.‏

‏من به بغداد رفتم و شخصا با مسئولین امنیتی تماس گرفتم و گفتم ‏‎ ‎‏من کسانی را که در رابطه با گروگان گیری و ربودن هواپیما به عراق ‏‎ ‎‏پناهنده شده اند، می شناسم. نشانی هائی هم دارم که می توانم با آنها در ‏‎ ‎‏میان بگذارم که بتوانند به من اعتماد کنند.‏

‏در آن زمان آقای حق شناس به این نتیجه رسیده بود که دستگیرشده ها‏‎ ‎‏زیر شکنجه اند. از سوی سازمان به آنها توصیه شده بود تا در حدی که از ‏‎ ‎
‎[[page 103]]‎‏آسیب و شکنجه مقامات عراقی مصون بمانند، حقیقت را بگویند. زیرا‏‎ ‎‏شکنجه عراقی ها بسیار شدید و خشن بود و امکان داشت این افراد زیر ‏‎ ‎‏شکنجه تلف شوند. بدین ترتیب حرف حق شناس این بود که می بایست ‏‎ ‎‏در اولین فرصت با آنها ملاقات کنم و در ملاقات ضمن بیان رمز میان ‏‎ ‎‏آنهاو سازمان و کسب اعتمادشان توصیه کنم که مطالب و واقعیات را تا‏‎ ‎‏حد معقول بیان کنند.‏

‏آن رمز چه بود؟ آیاشما از آن اطلاع دارید؟‏

‏ بله، آقای حق شناس به من گفته بود در صورت ملاقات با آنها‏‎ ‎‏بهشان بگو از طرف تراب آمده ای؟! تراب اسم درون سازمانی من است. ‏‎ ‎‏بعد هم بگو که سیستم تخماتیک. این یک اصطلاحی بین خودشان بود و ‏‎ ‎‏رمزشان به حساب می آمد.‏

‏ شما موفق به ملاقات آنهاشدید؟‏

‏ بله. اماوقتی من با مقامات عراقی تماس گرفتم، آنها را تحویل ‏‎ ‎‏پناهیان داده بودند. پناهیان از اعضای اولیه فرقه دموکرات آذربایجان بود ‏‎ ‎‏که در جریان شکست فرقه به شوروی پناهنده شده بود. او مدتی در ‏‎ ‎‏روسیه شوروی زندگی کرده و از افراد برجسته ‏‎KGB‎‏ و از عناصر فعال ‏‎ ‎‏حزب توده بود. در جریان فرار تیمور بختیار به عراق، نزد بختیار رفته و ‏‎ ‎‏از اعضای تشکیلات او شده بود و از آن طریق به تشکیلات عراقیها راه ‏‎ ‎‏یافته بود. پس از ترور بختیار هم جانشین او شده بود.‏

‏به هر حال این افراد به پناهیان تحویل داده شده بودند. پناهیان، مرا‏‎ ‎‏به منزل لوکس بسیار زیبایی برد و فکر می کرد که من زمینه تسلیم آنها را‏‎ ‎‏به او فراهم می کنم، در حالی که من از طرف سازمان ماموریت داشتم، که ‏‎ ‎
‎[[page 104]]‎‏پیامی را به آنها برسانم.‏

‏وقتی وارد خانه شدم در حیاط صندلی گذاشته بودند. آن شش یا‏‎ ‎‏هفت نفر دستگیرشدگان، روی صندلی ها زیر آفتاب پاییزی نشسته بودند ‏‎ ‎‏و مشغول مطالعه و استراحت بودند. پناهیان من را به آنها معرفی کرد و ‏‎ ‎‏گفت: فلانی است، از علاقمندان آقای خمینی و مسئول رادیوی نهضت ‏‎ ‎‏روحانیت در نجف است و آمده با شما ملاقات کند.‏

‏من برای این که پناهیان از محتوای صحبت ما‏‎ ‎‏چیزی نفهمد با‏‎ ‎‏یک ‏‎ ‎‏یک آنها جداگانه دست دادم و روبوسی کردم و در همان حال روبوسی ‏‎ ‎‏دم گوش آنان رمز سیستم تخماتیک را‏‎ ‎‏بر زبان آوردم و گفتم از طرف ‏‎ ‎‏تراب آمده ام. همچنین سریع و آهسته به آنها گفتم کسی که اینجاست از ‏‎ ‎‏افسران توده ای و جانشین تیمور بختیار است و آدم اصیل و قابل ‏‎ ‎‏اعتمادی نیست. در بین دستگیرشدگان، حسین روحانی، موسی خیابانی، ‏‎ ‎‏رسول مشکین فام و افراد دیگری بودند که همگی از کادرهای برجسته ‏‎ ‎‏سازمان به حساب می آمدند. بعدها معلوم شد که اینها در زیر شکنجه ‏‎ ‎‏مقاومت نکرده بودند و خودشان به این تحلیل رسیده بودند که اطلاعات ‏‎ ‎‏اولیه را به مقامات عراقی بدهند.‏

‏ چه چیزهایی گفته بودند؟‏

‏ گفته بودند که مایک سازمان جدیدالتاسیس بابینش مذهبی و ‏‎ ‎‏نگرش انقلابی سوسیالیستی هستیم و قصد داریم که از طریق ایجاد ‏‎ ‎‏کادرهاو تشکیلات قوی تر بارژیم سلطنتی ایران مبارزه کنیم. البته ‏‎ ‎‏پناهیان اصرار داشت آنها را در اختیار خود بگیرد و به عنوان کادرهایی ‏‎ ‎‏که در سازمان مجاهدین خلق نفوذ و پایگاه و تجربه دارند، با او ‏‏همکاری ‏‎ ‎
‎[[page 105]]‎‏کنند و از آنهابه عنوان ابزاری برای پیشبرد کار خود استفاده کند‏‏.‏

‏در نهایت پناهیان از تسلیم آنان مایوس شد و آنها را تحویل سازمان ‏‎ ‎‏فلسطینی الفتح شاخه بغداد داد. من هم پس از اقدام پناهیان، به درستی ‏‎ ‎‏عملکرد امام خمینی واقف شدم.‏

‏آقای حق شناس بعد از این جریان باز هم با شما ارتباط داشت؟‏

‏ بله، آقای حق شناس تصورش از یک تشکل نیرومند روحانی در ‏‎ ‎‏عراق، یک تصور دیگر بود. آنها فکر می کردند که ما هم مثل گروههای ‏‎ ‎‏دیگری که از امکانات عراقی ها استفاده می کنند، ساختمان و دفتر کار ‏‎ ‎‏گرفته ایم، حقوق می گیریم، خانه ها، وسایل و اتومبیلهای گوناگون داریم. ‏‎ ‎‏وقتی آمد و زندگی محقر ما را از نزدیک دید به شدت تحت تاثیر قرار ‏‎ ‎‏گرفت. وقتی دید که یک اتاق محقر داریم و من در آن اتاق کار می کنم، ‏‎ ‎‏وقتی که دوبار همراه من به بغداد رفت و آمد کرد و دید که به گاراژ ‏‎ ‎‏می روم و مینی بوس سوار می شوم، به بغداد رفته و بعد از ضبط برنامه ‏‎ ‎‏رادیویی به همان سادگی بر می گردم، بیشتر وقت استراحتم را در بغداد ‏‎ ‎‏در حسینیه ها و مساجدی که امکان حضور یک روحانی و یک مذهبی در ‏‎ ‎‏آنجا هست می گذارنم، یعنی ظهرها در گرمای شدید بغداد وقتی حسابی ‏‎ ‎‏عرق می ریختم، برای خنک شدن به مسجد نزدیک رادیو می رفتم، تازه ‏‎ ‎‏آن هم مسجدی بسیار معمولی که کف آن با حصیرهای چوبی پوشیده ‏‎ ‎‏شده بود، روی آن حصیرها می خوابیدم و تنها از طریق پنکه سقفی محقر ‏‎ ‎‏آن خنک می شدم، پس از یکی ـ دو ساعت که خستگی ام برطرف می شد ‏‎ ‎‏دوباره به اتاق رادیو رفته باقی کار را انجام می دادم، وقتی همه این ‏‎ ‎‏صحنه ها و رفتارها را دید بسیار تحت تاثیر قرار گرفت. علی الخصوص ‏‎ ‎
‎[[page 106]]‎‏وقتی از نزدیک خانهای را که من برای مادرم در نجف اجاره کرده بودم ‏‎ ‎‏دید، بسیار متاثر شد.‏

‏در آن زمان مادرم در نجف پیش من زندگی می کرد. من در یک خانه ‏‎ ‎‏که شبیه مسافرخانه های قدیمی و دارای دو طبقه بود و در هر طبقه 5 یا‏‎ ‎‏6 اتاق داشت، اتاقی اجاره کرده بودم. در هر اتاق یک خانوار زندگی ‏‎ ‎‏می کرد. در آن هنگام به دلیل این که روابط ایران و عراق تیره بود و زائر ‏‎ ‎‏به نجف نمی آمد این خانه ها مشتری چندانی نداشت. به هر حال کسانی ‏‎ ‎‏که وضعیت متوسط یازیر متوسط داشتند در این خانه ها اتاقی اجاره ‏‎ ‎‏کرده و زندگی می کردند.‏

‏من هم برای مادرم یک اتاق اجاره کرده بودم. در همان خانه، ‏‎ ‎‏مستخدم داماد آقای خویی هم می نشست. آدم بسیار شریف و بزرگواری ‏‎ ‎‏بود. چند خانواده نیازمند افغانی هم در آن جا بودند. من صبح ها‏‎ ‎‏و ظهرها‏‎ ‎‏و شبها‏‎ ‎‏پیش مادرم می آمدم و با ایشان صبحانه و ناهار و شام می خوردم. ‏‎ ‎‏گاهی هم کمکشان می کردم. تراب اصرار داشت که بیاید و آن جا را‏‎ ‎‏ببیند. وقتی آمد وضعیت محقرانه آن جا را دید و دید که ما‏‎ ‎‏یک زندگی ‏‎ ‎‏معمولی داریم؛ یک چراغ نفتی چند تا نعلبکی رنگارنگ و یک چراغ دو ‏‎ ‎‏فتیله ای، خلاصه یک زندگی محقر و غذای ساده، بسیار جاخورد. غذای ‏‎ ‎‏ساده ای مادرم تهیه کرد و با تراب خوردیم. در لحظاتی متوجه شدم که ‏‎ ‎‏تراب سعی دارد من چهره اش را نبینم، وقتی دقت کردم متوجه شدم که ‏‎ ‎‏اشک هایش جاری شده است. بعد از چند لحظه به خود آمد و گفت: من ‏‎ ‎‏سفری به بیروت می روم و برمی گردم.‏

‏او دوستانش را به بیروت برد و به تشکیلات بیرون سازمان ملحق ‏‎ ‎
‎[[page 107]]‎‏کرد. در آن موقع مسئول تشکیلات بیروت مرحوم سعید محسن بود. او ‏‏از ‏‎ ‎‏کادرهای اولیه سازمان و بسیار متدین و وارسته بود. آقای تراب ‏‏حق شناس ‏‎ ‎‏بعد از بازگشت به نجف پیش من آمد. گفت: از کمک تو بسیار تشکر ‏‎ ‎‏کردند و به من هم ماموریت دادند که سازمان را برای تو تشریح کنم و ‏‎ ‎‏از تو بخواهم که عضو سازمان بشوی. مقداری از اهداف و برنامه های ‏‎ ‎‏سازمان را‏‎ ‎‏تشریح کرد و گفت: ما قرآن می خوانیم، نهج البلاغه می خوانیم.‏

‏البته آن بنیانگذاران اولیه خیلی متفاوت بودند. آنها دین باور بودند. ‏‎ ‎‏حتی به خاطر دارم که در اوایل کار سازمان حنیف نژاد گفته بود مطالعات ‏‎ ‎‏مارکسیستی و غیر اسلامی باید در حدی به افراد سازمان توصیه و تجویز ‏‎ ‎‏شود که بنیآنهای فکری و مذهبی و اسلامی آنها را تحت الشعاع قرار ‏‎ ‎‏ندهد، بلکه باعث رشد بیشتر آنها شود. از طرفی می بایست طوری به آنها‏‎ ‎‏آگاهی داد که اطلاعات مذهبی آنها آن قدر نیرومند باشد که تحت تاثیر ‏‎ ‎‏قرار نگیرند. یعنی موازنه را‏‎ ‎‏نگه دارند.‏

‎[[page 108]]‎

انتهای پیام /*