(در یکی از مسافرتهایم) اولین بار با آقای آیتالله سید عباس خاتم آشنا شدم. آن ایام هنوز مردم یزد درست طرفدار آقای خمینی نشده بودند، اما او طرفدار ایشان بود. به من گفت: نجف میروی؟ گفتم: بله. دست من را گرفت و به بازار زرگری یزد برد و وارد یک دکان زرگری کرد و چهارده هزار تومان پول را داخل تسمههای پهن گذاشت و به من گفت: من این تسمه را به کمرت میبندم تو به نجف میروی و آن را در خانه آقای خمینی در نجف باز میکنی و تحویل ایشان میدهی. گفتم: چَشم. یک نامه هم به آقای
[[page 79]]خمینی نوشت به این مضمون که من مبلغ چهارده هزار تومان بابت سهم امام به آقای سید اسدالله میبدی دادم تا برای شما بیاورد، چیزی هم به او ندادم اگر خواستی خودت به او کمک کن. این مطالب را نوشت و نامه را دست من داد.
من خدمت آقای خمینی در نجف رفتم و آن امانتی را به آقا دادم. آقای خمینی از من پرسید که پول احتیاج داری؟ گفتم: نه. دروغ هم نگفتم، چون پول احتیاج نداشتم. دوـ سه ماه از این موضوع گذشت، روزی دیدم که آقای خاتم هزار تومان پول برای من آورد و گفت که این را آقا داده. گفتم: چرا؟ گفت که آقا به من گفتند که آن روز وقتی قیافه سید اسدالله را دیدم متوجه شدم که پول دارد اما دیروز وقتی ایشان را در بازار نجف دیدم از قیافهاش فهمیدم که پول ندارد.
[[page 80]]