فصل سوم : گفتگـو

با وجود آقای بهشتی مساله ای نخواهی داشت

کد : 89879 | تاریخ : 16/08/1395

* اگر خاطرات دیگری در این باره دارید بفرمایید.

‏مثلاً در همین تابستانی که اشاره کردم، یکی از روزها ناهار را در منزل ما بودند. از ‏‎ ‎‏من پرسیدند که دوست داری چکار کنی! گفتم که دوست دارم به دبیرستان دین و ‏‎ ‎‏دانش بروم. اما شنیده‌ام که کلاسهایش معدود است و تعداد محدودی را می‌پذیرند! من ‏‎ ‎‏آن موقع هنوز ثبت‌نام نکرده بودم! دایی‌جان گفتند که آقای بهشتی آنجا هستند و تو ‏‎ ‎‏مس‏‏ا‏‏له‌ای نخواهی داشت! من تا آن موقع با آقای بهشتی برخوردی جدی نداشتم. تنها ‏‎ ‎‏یک بار یادم هست که در بیرونی منزل مرحوم پدربزرگم به شام دعوت شده بودند و ‏‎ ‎‏آنجا ایشان را دیده بودم. در حالی که در آن موقع هنوز دبستان را تمام نکرده بودم. در ‏‎ ‎‏هر حال آن روز ناهار که تمام شد و پدر برای استراحت رفتند، دایی‌جان جواد و من را ‏‎ ‎‏مخاطب قرار دادند و از هر دری سخنی گفتند. از جمله به من گفتند: «من دلم ‏‎ ‎‏می‌خواهد تو حتماً روی یکی از زبان‌های زنده دنیا کار بکنی! برای اینکه کلید تمام ‏‎ ‎‏علوم زبان است! مت‏‏ا‏‏سفانه یکی از چیزهایی که در حوزه‌ها از آن غفلت می‌شود، زبان ‏‎ ‎‏خارجی است! و چه‌بسا که عده‌ای آن را مذموم نیز بدانند!». همانجا پیشنهاد کردند که ‏‎ ‎‏اگر علاقه داری، من روزی یک ساعت وقت می‌گذارم و در این تعطیلات تابستان ‏‎ ‎‏مقدمات زبان فرانسه را برایت درس می‌گویم! من هر روز در حدود ساعت 10 پیش از ‏‎ ‎‏ظهر به منزل ایشان می‌رفتم. ایشان آن موقع تازه از نجف برگشته بودند! به این ترتیب ‏‎ ‎‏روزی یک ساعت تا یک ساعت و نیم زبان فرانسه را از ایشان فرامی‌گرفتم! با اینکه ‏‎ ‎‏تعطیلات تابستان بود، و اغلب هم ایشان در سفر بودند، اما برای من وقت زیادی ‏‎ ‎‏گذاشتند بطوری که خیلی جلو رفتم. در همین فاصله در دبیرستان دین و دانش نیز ‏‎ ‎
‎[[page 117]]‎‏ثبت‌نام کردم. در انتهای تابستان ایشان به نجف برگشتند. اما چون در دبیرستان فقط ‏‎ ‎‏زبان انگلیسی تدریس می‌شد، کسی را در قم پیدا کرده بودند بنام آقا حسین اشراقی، که از خانواده معروف اشراقی‌ها بود. او زبان فرانسه را بلد بود. به همین جهت مرا به ‏‎ ‎‏دست او سپردند و تا مدت شش ماه نیز فراگیری زبان فرانسه را نزد او ادامه دادم.‏

‎[[page 118]]‎

انتهای پیام /*