فصل ششم : نقش فراموش شده

شمه ای از روحیات فردی و اجتماعی

کد : 90040 | تاریخ : 16/08/1395

‏حاج آقا مصطفی اصولاً مردی رفیق‌باز و خوش‌محفل و بسیار شوخ‌طبع بود. در زمانی ‏‎ ‎‏که در قم بود و من هنوز به آلمان نرفته بودم ـ و حتی در سال 1343 که هنوز تبعید ‏‎ ‎
‎[[page 369]]‎‏نشده بود، من سفری در تعطیلات تابستان به ایران آمدم ـ در جلسات انس ایشان و ‏‎ ‎‏دوستان آن دورانش از جمله آیت‌الله العظمی فاضل لنکرانی ـ مرجع تقلید متوفی ـ ‏‎ ‎‏مرحوم حاج آقا شهاب اشراقی و دیگر فضلا که اغلب در زمره بزرگان امروز حوزه و ‏‎ ‎‏اجتماع هستند، گاهگاهی حضور می‌یافتم. در برخورد ایشان نسبت به خود صمیمیتی ‏‎ ‎‏خاص احساس می‌کردم.‏

‏ذکر خاطره شیرینی را در همین زمینه خالی از لطف نمی‌دانم. در همان تابستان سال ‏‎ ‎‏43 که به ایران آمده بودم، در چندین میهمانی ایشان و دوستانش شرکت داشتم. یک ‏‎ ‎‏شب همگی شام میهمان حجت‌الاسلام حاج آقا محمود مرعشی بودیم. شب بسیار ‏‎ ‎‏پرخاطره و نشاط‌انگیزی بود. به هنگام خداحافظی مرحوم آیت‌الله حاج آقا مرتضی فقیه ‏‎ ‎‏معروف به حاج داداش از من دعوت کرد فردا شب در میهمانی شامی که قرار بود همه ‏‎ ‎‏در منزل حاج میرزا رسول مرزآبادی ـ که امور مالی مرحوم آیت‌الله العظمی مرعشی را ‏‎ ‎‏عهده دار بود ـ باشند، شرکت کنم. من عذر خواستم و گفتم فردا به اصفهان می‌روم، ‏‎ ‎‏چون ظهر میهمان آیت‌الله مستجابی هستم که عده‌ای از بستگان و اقوام اصفهانی را نیز ‏‎ ‎‏دعوت کرده است و لذا نمی‌توانم آن را به بعد موکول کنم. ظاهراً عذر من پذیرفته شد ‏‎ ‎‏و از هم خداحافظی کردیم.‏

‏صبح روز بعد به اصفهان رفتم و حدود ساعت دو بعد از ظهر که به منزل آقای ‏‎ ‎‏مستجابی رسیدم دیدم در اطاق بزرگ صاحبخانه، گوش تا گوش دوستان شب قبل همه ‏‎ ‎‏نشسته‌اند و گویی منتظر من هستند. گفتم شماها این جا چه کار می‌کنید؟ معلوم شد به پیشنهاد حاج آقا مصطفی همه آن دوستان با سه اتومبیل دربست خود را به اصفهان ‏‎ ‎‏رسانده و حتی مقید و مصر بودند قبل از من به آنجا رسیده باشند. بعد از صرف نهار و ‏‎ ‎‏استراحت بعد از ظهر، حاج آقا مصطفی پیشنهاد کرد همگی سری به آیت‌الله العظمی ‏‎ ‎‏خادمی بزنیم. از این پیشنهاد او گرچه کمی تعجب کردم اما با خود گفتم شاید حامل ‏‎ ‎‏پیغامی از طرف پدرش برای آقای خادمی است. از طرف دیگر من نیز بی‌میل نبودم با ‏‎ ‎‏آیت‌الله العظمی خادمی که از بستگان مادری‌ام بود دیداری داشته باشم. به هر حال ‏‎ ‎‏ماشین‌ها آماده شدند و سوار شدیم. به پیشنهاد حاج آقا مصطفی من و ایشان و حاج آقا ‏‎ ‎
‎[[page 370]]‎‏محمود مرعشی و حاج داداش در یک اتوموبیل نشستیم و بقیه هم در دو اتومبیل دیگر ‏‎ ‎‏مستقر شدند. ماشین‌ها حرکت کردند و از همان ابتدا شاهد زمزمه‌ها و خنده‌های ‏‎ ‎‏نامفهوم افراد شدم. بعد از مدتی که گذشت، دیدم اتومبیل در حال خارج شدن از شهر ‏‎ ‎‏است. در پاسخ سوال من که از کی منزل آقای خادمی خارج شهر است، حاج آقا ‏‎ ‎‏مصطفی گفت، باید زود برویم به قم تا میهمانی سور امشب منزل میرزا رسول را از ‏‎ ‎‏دست ندهیم. با همین شوخی و مزاح مرا ناخواسته به قم برگرداند.‏

‏یک بار دیگر در سفری که به نجف رفته بودم، قرار شد با هم  به کربلا برویم ـ ‏‎ ‎‏تصور می‌کنم سال 1349 بود ـ به طرف گاراژی رفتیم. به ایشان گفتم بیا با یک سواری ‏‎ ‎‏دربست راحت و جادار برویم. گفت من پول ندارم اگر میهمانم می‌کنی می‌رویم. قبول ‏‎ ‎‏کردم. وقتی می‌خواستم یک اتومبیل پیدا کنم؛ مخالقت کرد و گفت این کار تو اسراف ‏‎ ‎‏است و بالاخره با یکی از اتوبوس‌های معمولی حرکت کردیم. وقتی به کربلا رسیدیم ‏‎ ‎‏ابتدا به منزلی که در آنجا داشتند رفتیم و پس از کمی استراحت گفت پاشو به دیدار ‏‎ ‎‏یکی از دوستان که تازه از زندان بعثی ها آزاد شده است برویم. راه افتادیم. همین‌طور ‏‎ ‎‏که در یک کوچه می‌رفتیم به منزلی رسیدیم. زنگ منزل را زد و گماشته‌ای در را بازکرد ‏‎ ‎‏و بعد از سلام و احوالپرسی به من گفت تو برو تو، من الان بر می‌گردم. نمی‌دانستم ‏‎ ‎‏کجا هستم. بالاخره آن فرد گماشته مرا به اطاقی راهنمایی کرد. کتابخانه بزرگی بود و ‏‎ ‎‏پیدا بود محل جلوس یکی از بزرگان حوزه باید باشد. لحظاتی گذشت و یک روحانی ‏‎ ‎‏میانسالی با وقار و طمانینه وارد شد. پس از سلام و مقداری تعارفات معمولی، آن ‏‎ ‎‏شخصیت روحانی از من خواست خودم را معرفی کرده و هدفم را از مراجعه به ایشان ‏‎ ‎‏بازگو کنم. البته من از پدر و نسب خود نامی نبردم و فقط گفتم از اروپا می‌آیم و در ‏‎ ‎‏آنجا در رشته شیمی حیاتی تحصیل و تحقیق می‌کنم. مقداری در اطراف رشته تحصیلی ‏‎ ‎‏من گفتگو شد و سپس ارشادات خود را با معرفی «ثقافه‌های! دین مبین» شروع کردند و ‏‎ ‎‏از بکر بودن زمینه‌های تبلیغ دینی در اروپا و از آمادگی مسیحیون برای پذیرش شرع ‏‎ ‎‏مقدس مطالبی گفتند و توصیه‌های اخلاقی و علمی و عملی فراوانی به من کردند که تا ‏‎ ‎‏مدت‌ها مورد طنز دوستان ما در اروپا بود. از فحوای کلام و ذکر دیدگاه وی و اشاره به ‏‎ ‎
‎[[page 371]]‎‏آثار متعدد و تالیفات بی‌انتهای! ایشان، فهمیدم با آیت‌الله آقای حاج سید محمد شیرازی ‏‎ ‎‏روبه‌رو هستم که در خط تثبیت مرجعیت خود برای شیعیان کویت است و درصدد ‏‎ ‎‏است اروپائیان را نیز ارشاد کرده و فوج فوج به دین مبین وارد سازد.  شاید یک ساعتی ‏‎ ‎‏نگذشته بود که همان گماشته وارد شد و به من گفت سراغ من آمده‌اند. از حضرت ‏‎ ‎‏آیت‌الله خداحافظی کردم و بیرون آمدم. حاج آقا مصطفی را دیدم که با شوخ‌طبعی ‏‎ ‎‏خاص و لبخندی بر لب از من پرسید: کیف کردی؟ گفتم این جا کجا بود که مرا ‏‎ ‎‏آوردی و چه هدفی از این کار داشتی؟ در جواب گفت: سید خوبی است! گفتم من ‏‎ ‎‏نگفتم آدم بدی است ولی چه سنخیتی بین من و ایشان است. در جواب گفت: ‏‎ ‎‏«...می‌خواستم علمای اینجا را از نزدیک بشناسی و فکر نکنی همه مثل پدرت و یا آقا ‏‎ ‎‏(امام خمینی) هستند..»‏

‎[[page 372]]‎

انتهای پیام /*