چند شب بعد یکی از رفقا به منزل ما تشریف آورد و گفت: فلانی ساعت یازده شب در منزل آقای فردوسی پور جلسه است، به آنجا بیایید. من هم رفتم. گفتند: امام اعلام کرده که می خواهد هجرت کنند. حالا بحث این است که چگونه هجرت کنند و به کجا بروند. آن زمان یک دعوتنامه از الجزایر برای امام آمده بود و یک دعوتنامه هم از لبنان که آقای آیت الله دکتر محمد صادقی تهرانی و تعداد زیادی از افراد تلگراف زده و از امام تقاضا کرده بودند که به لبنان تشریف ببرند. در جلسه صحبت های زیادی شد که ایشان کجا بروند بهتر است و به چه ترتیب بروند؟ ما الجزایر را صلاح نمی دانستیم چون معتقد بودیم که الجزایر دربست در اختیار امریکا است و نفسی از آنجا در نمی آید و به هیچ عنوان اخباری از این کشور به خارج منعکس نمی شود، وضع لبنان هم که نامساعد بود. صحبت از رفتن به سوریه هم مطرح بود که این کشور هم اشکالاتی داشت و رفتن به آنجا را هم صلاح ندانستند. در نتیجه قرار بر این شد که به صورت موقت به کویت تشریف ببرد و از کویت به هر کشوری که می خواهند هجرت نمایند. پس از گفتگوهای مختلف برادران مسافرت هوایی به کویت را صلاح ندانستند. همه دوستان می گفتند: هیچ کس خبر ندارد که این ها چه توطئه ای در سر دارند ممکن است
[[page 67]]هواپیما را بدزدند و یا تحت هر عنوان دیگری ممکن است مشکل ایجاد کنند، چون همه چیز در اختیار آن هاست و به هر نحو می توانند برنامه ریزی کنند. سرانجام قرار بر این شد که زمینی تشریف ببرند و تا آخرین لحظه مسوولین عراق از حرکت امام اطلاع پیدا نکنند. در آخرین ساعات حرکت قرار شد آقای دعایی به اداره امنیت نجف اطلاع دهد. همچنین با آقای سید مهدی مهری فرزند آقای حاج سیدعباس مهری نماینده امام در کویت تماس گرفته شود، تا وی دعوتنامه ای برای امام تهیه و به نجف بیاورد. این مساله آنقدر محرمانه و مخفی مطرح شد که آسید محمد ]مهری[ وقتی به اتفاق برادرش به نجف آمدند، برادرش که همراه وی بود اطلاع نداشت که جریان چیست؟ آقای حاج سیدعباس هم تا وقتی که امام به مرز کویت رسید، خبر نداشت. واقعا سعی بر این بود که هیچ کس با خبر نشود و همه دوستان طوری برنامه را اجرا کردند که حتی به خانم های خود هم اطلاع ندادیم. از شانزده هفده نفری که بودیم، امام به حاج احمد آقا فرموده بود: فقط فرزندانم اطلاع داشته باشند.
[[page 68]]