فصل سوم : خاطرات آیت الله محمد رضا رحمت

هجرت امام از عراق

کد : 91636 | تاریخ : 16/08/1395

‏بعد از جلسه تصمیم گیری برای حرکت به طرف کویت، حاج احمد آقا نقل فرموده ‏‎ ‎‏بود که نماز ظهر و عصر را با امام خواندم. وقتی نماز ظهر تمام شد امام روی مبارک ‏‎ ‎‏را برگرداند و فرمود: اگر این ها بگذارند ما وارد کویت می شویم. به شوخی عرض ‏‎ ‎‏کردم پس اگر این طور است من نیایم. امام چیزی نفرمود، برخاست و نماز عصر ‏‎ ‎‏را شروع کرد. ملاحظه می کنید که امام این جا هم یکی از موارد ارتباط را نشان ‏‎ ‎‏می دهد. امام متوجه شده بود که آن ها نمی گذارند تا وارد کویت شوند. خلاصه ‏‎ ‎‏برنامه این شد که بعد از نماز صبح از نجف به طرف مرز کویت حرکت کنیم تا مرز ‏‎ ‎‏صفوان بیش از 500 کیلومتر که راه خیلی طولانی بود و حدود 170 کیلومتر آن بیابان ‏‎ ‎‏است.‏

‏بعد از نماز صبح که قرار بود حرکت کنیم حاج آقا فاضل فردوسی پور‏‏ ـ ‏‏امام جمعه ‏‎ ‎
‎[[page 68]]‎‏بوشهر‏‏ ـ‏‏ به حرم مشرف و در آنجا دکتر ابراهیم یزدی را دیده بود که آن وقت از خارج ‏‎ ‎‏آمده و به عنوان انقلابی وجهه ای داشت بالاخره ابراهیم یزدی هم همراه ما آمد. همه ‏‎ ‎‏چیز طبق برنامه پیش می رفت که موقع حرکت متوجه حضور دو ماشین از امنیت عراق ‏‎ ‎‏شدیم. آن ها آمده بودند که ما را همراهی کنند، ولی ما به شدت ناراحت بودیم چون ‏‎ ‎‏احتمال خطر وجود داشت؛ خطری که از وجود آن ها احساس می کردیم بسیار زیادتر از ‏‎ ‎‏دیگران و رژیم شاه و ماموران آن بود. لذا تصمیم گرفتیم که سپر به سپر ماشین امام ‏‎ ‎‏حرکت کنیم. شاید فیلم هجرت را ملاحظه کرده باشید ماشین من همان تویوتاست که ‏‎ ‎‏پشت سر امام حرکت می کند. امام و حاج احمدآقا درماشین حاج سید محمد مهری ‏‎ ‎‏بودند. ماشین دیگر مربوط به آقای دعایی و دیگری هم ماشین آقای شیخ مرتضی نیک ‏‎ ‎‏نام بود. آقای فردوسی پور و سایر برادران با ماشین کرایه آمدند. در مسیر متوجه شدیم ‏‎ ‎‏که ماشین های امنیت می خواهند مقابل و پشت سر ماشین امام قرار بگیرند. از قبل با‏‎ ‎‏برادران تصمیم گرفته بودیم که به هیچ عنوان اجازه ندهیم آن ها به ماشین امام ‏‎ ‎‏نزدیک شوند. ترس ما از این بود که ممکن است صحنه سازی و حادثه ای را‏‎ ‎‏بوجود بیاورند و برای این کار بهانه ای داشته باشند. لذا آن ها هر چقدر سعی کردند ‏‎ ‎‏که در مسیر راه قرار بگیرند ما راه ندادیم. تا وقتی که به ناصریه رسیدیم. آنجا‏‎ ‎‏باید امنیت نجف تحویل امنیت ناصریه می داد چون استان دیگر بود، دقایقی ‏‎ ‎‏توقف کردند. وقتی ایستادیم ملاحظه کردم که امام روی مبارک را برگرداند و به ‏‎ ‎‏ما تبسم کرد، از آن تبسم های فراموش نشدنی. واقعا آن روز برای ما روز بسیار ‏‎ ‎‏سختی بود و همه ما ناراحت بودیم. تنها کسی که خوشحال بود امام بود ‏‎ ‎‏چون او می دانست و ما نمی دانستیم که چه چیز را از دست می دهیم و امام ‏‎ ‎‏می دانست که آینده چه هست. لذا امام خوشحال بود و ما شدیدا ناراحت بودیم. از آنجا‏‎ ‎‏حرکت کردیم و به بیابان بی  آب و علف در سی ـ چهل کیلومتری ناصریه به قهوه خانه ‏‎ ‎‏کوچکی رسیدیم. آنجا برای صبحانه توقف کردیم. عکسی هم که از امام وجود دارد که ‏‎ ‎‏با آفتابه در بیابان وضو می گیرند مربوط به آنجاست. بعد از صبحانه به طرف ‏‎ ‎
‎[[page 69]]‎‏مرز صفوان حرکت کردیم.‏

‎[[page 70]]‎

انتهای پیام /*