فصل چهارم : خاطرات آیت الله سید محمد سجادی

دو مورد خارق العاده

کد : 91669 | تاریخ : 16/08/1395

‏ایام حج سال 1355 بود و من با چند تن از رفقا ویزا گرفته بودیم تا به حج مشرف ‏‎ ‎‏شویم. یادم نمی رود که همه کارها را انجام داده بودیم و قرار بود که صبح حرکت کنیم. ‏‎ ‎‏حضرت امام شبانه پیغام دادند که امسال رفقای ما به مکه نروند. ما در ضمن این که ‏‎ ‎‏خیلی تعجب کردیم ولی بنا به دستور امام از رفتن منصرف شدیم. آن سال در منی ‏‎ ‎‏آتش سوزی عجیبی شد و عده زیادی سوختند و کشته شدند. ما با این که ابتدا از عدم ‏‎ ‎‏توفیق تشرف به حج خیلی ناراحت شدیم، اما بعدا فهمیدیم که صلاح در نرفتن بوده ‏‎ ‎‏است.‏

‏ماجرای دیگری هم هست که مرحوم حاج آقا احمد امامی ‏‏رحمة الله‏‏ علیه که در ‏‎ ‎‏اصفهان بودند نقل فرمودند که، یک سال مبلغی در حدود سیصد هزار تومان پول از ‏‎ ‎‏ایران آوردم به سوریه و قصد داشتم که این پول‏‏ ‏‏ها را برای حضرت امام به نجف اشرف ‏‎ ‎‏ببرم؛ چون در فرودگاه بغداد خیلی سخت می‏‏ ‏‏گرفتند، مخصوصا در مورد پول که اگر از ‏‎ ‎‏کسی می‏‏ ‏‏گرفتند فورا تهمت جاسوسی می‏‏ ‏‏زدند و واقعا مصیبت بود. او می‏‏ ‏‏گفت: من ‏‎ ‎‏پول‏‏ ‏‏ها را قبل از رسیدن به فرودگاه بغداد دور و بر پا و توی جورابم جاسازی کرده ‏‎ ‎‏بودم. صفی طویل هم برای تفتیش تشکیل شده و واقعا تفتیش سختی بود. ‏‎ ‎‏وسطهای صف بود که این وضع خطرناک و سخت را دیدم، یک دفعه به دلم افتاد و به ‏‎ ‎‏حضرت موسی‏‏ ‏‏بن جعفر (ع) متوسل شدم که آقا: ما داریم برای فرزند شما پول می‏‏ ‏‏بریم، ‏‎ ‎‏به دادم برسید، اگر خدای ناکرده مرا این‏‏ ‏‏جا بگیرند، ممکن است تهمت جاسوسی بزنند، ‏‎ ‎‏آن هم با این وضع که این همه پول با خودم دارم و آن ها را توی جوراب و کفش و ‏‎ ‎‏به طور غیر عادی جاسازی کرده‏‏ ‏‏ام. خلاصه آقا به داد ما برسید. چند لحظه گذشت و ‏‎ ‎‏همین طور که توی صف بودم، یکی از شرطه‏‏ ‏‏ها صدایم کرد و برد پیش فردی دیگر که ‏‎ ‎‏افسر بود، آن افسر، شرطه را فرستاده بود که برو و آن سید را بیاور! وقتی نزد او رفتم، ‏‎ ‎‏پرسید از کجا آمده‏‏ ‏‏ای؟ گفتم از سوریه. پرسید چقدر پول داری؟ گفتم: یک دینار. گفت: ‏‎ ‎‏یک دینار که کفاف خرجت را نمی‏‏ ‏‏دهد. گفتم: می‏‏ ‏‏روم نجف و از علما شهریه می‏‏ ‏‏گیرم. ‏‎ ‎‏پس از این گفتگو، به آن شرطه گفت که ساک آقا را بگیر و برو برایش ماشین کرایه کن ‏‎ ‎
‎[[page 102]]‎‏و آقا را سوار کن تا به نجف برود. آن شرطه هم آمد ماشین گرفت و من سوار شدم و ‏‎ ‎‏مستقیم آمدم نجف و صبح زود خدمت حضرت امام رسیدم. سلام کردم، حضرت امام ‏‎ ‎‏جواب سلام را دادند بلافاصله فرمودند: شما در فرودگاه گیر کرده بودید؟ عرض کردم ‏‎ ‎‏بله. فرمودند: خب، درست شد دیگه؟ عرض کردم بله. مرحوم آقای امامی می‏‏ ‏‏فرمودند ‏‎ ‎‏که هیچ کس از این موضوع خبر نداشت، خیلی عجیب و خارق‏‏ ‏‏العاده بود، آن شرطه ‏‎ ‎‏آمد و از توی صف مرا صدا کرد، بعد هم آن افسر به شرطه گفت: برو و آقا را‏‎ ‎‏سوار کن تا به نجف برود و اصلا بازرسی نشدم، بعد رفتم نجف و دیدم که حضرت ‏‎ ‎‏امام در جریان ریز مسائل است. من به حضرت موسی بن جعفر متوسل شده‏‏ ‏‏ام و مابقی ‏‎ ‎‏قضایا.‏

‏خود زندگی حضرت امام همه‏‏ ‏‏اش کرامت است و از این قضایا در زندگی ایشان ‏‎ ‎‏زیاد بود، منتهی خود ایشان خیلی کتمان می‏‏ ‏‏کردند و نمی‏‏ ‏‏خواستند که این امور ‏‎ ‎‏غیر عادی فاش بشود و معمولا هم آن هایی که اهل سِرند، افشا نمی‏‏ ‏‏کنند.‏

‎[[page 103]]‎

انتهای پیام /*