فصل اول : قلب ایران در قلب اروپا (امام در پاریس)

آیت الله صدوقی

کد : 94199 | تاریخ : 16/08/1395

‏وقتی آقای‌ صدوقی‌ به‌ پاریس‌ آمدند، در روزهایی‌ بود که‌ من‌ در پاریس بودم. همان‌ ‏‎ ‎‏طور که‌ قبلاً گفتم‌ برنامه‌ دانشگاهی‌ام‌ را طوری‌ ترتیب‌ داده بودم‌ که‌ روزهای‌ چهارشنبه‌ ‏‎ ‎‏هر هفته‌ از آلمان‌ به‌ پاریس می‌آمدم‌ و تا یکشنبه‌ بعدازظهر در نوفل‌لوشاتو و پاریس‌ ‏‎ ‎‏می‌ماندم.‏


‎[[page 119]]‎‏لطف‌ و عنایت مرحوم‌ صدوقی‌ به‌ خانواده‌ ما خیلی‌ قدیمی‌ بود، ایشان‌ در زمان‌ ‏‎ ‎‏حیات‌ مرحوم‌ آیت‌الله‌‌العظمی‌ صدر (پدر بزرگ‌ من) مقسّم‌ شهریه ایشان بود. یادم‌ هست‌ ‏‎ ‎‏که‌ سه‌ چهار ساله‌ بودم‌ و ایشان‌ به من یک دو ریالی عیدی‌ داد که‌ در آن‌ زمان‌ بدیهی ‏‎ ‎‏است خیلی سخاوتمندانه‌ بود و خیلی خوشحال‌ شدم! بعد از مدتها که‌ در خارج‌ بودم ‏‎ ‎‏وقتی‌ در پاریس‌ ایشان‌ را دیدم‌ با همان‌ لطف‌ و محبت‌ قدیمی برخورد کردند. ایشان‌ با ‏‎ ‎‏پدر من‌ هم ارتباط‌ خیلی‌ نزدیکی‌ داشتند. در پاریس همه‌ عوامل دست‌ به‌ دست‌ هم داد ‏‎ ‎‏که‌ یک‌ رابطه‌ صمیمی و جلسات موانستی با آقای صدوقی داشته باشیم. یکی ـ دوبار ‏‎ ‎‏که‌ به مناسبتهای‌ مختلف‌ خدمت‌ امام‌ رسیدم‌ و آقای صدوقی‌ هم‌ حضور داشتند، اظهار ‏‎ ‎‏محبت‌ به‌ من‌ می‌کردند.‏

‏یک‌ بار چای‌ بردم‌ داخل، از در که‌ وارد شدم‌ بجز امام‌ و آقای‌ صدوقی دو نفر دیگر ‏‎ ‎‏هم‌ نشسته‌ بودند. امام‌ سرشان‌ را بالا کردند و گفتند: به‌ به این چای‌ خوردن‌ دارد! و ‏‎ ‎‏اشاره‌ کردند به‌ آقای‌ صدوقی. ایشان‌ مطلب را گرفت‌ و همین‌ تعبیر را به‌ کار برد. سراغ‌ ‏‎ ‎‏میهمانان‌ دیگر که‌ رفتم‌ یکی از آن‌ها گفت‌ معلوم‌ می‌شود این‌ چای‌ تازه‌ دم‌ است. بار ‏‎ ‎‏دوم‌ که‌ قندان را نزد امام‌ بردم، گفتند: ذوق را می‌بینی؟! من‌ آمدم‌ بیرون‌ ولی ملاقات ‏‎ ‎‏آقای صدوقی با امام‌ تا هنگام‌ شام‌ طول‌ کشید. سید احمد آقا رسید گفتم‌ برویم هتل ‏‎ ‎‏(طویله) گفت آقا مهمان‌ دارد و من‌ باید اینجا باشم. من مجدداً رفتم نزد امام. یک ‏‎ ‎‏نامه‌ای می‌خواستم‌ از ایشان‌ بگیرم‌ برای‌ سفارتایران در آلمان‌ (بُن) جهت تهیه‌ گذرنامه‌ ‏‎ ‎‏برای‌ چند نفر از همراهان‌شان،‌ که‌ خود امام‌ سفارش‌ کرده بودند. در این‌ وقت‌ شام‌ ‏‎ ‎‏ایشان‌ را آوردند، آقا گفتند شام اینجا بمانید. مرحوم حاج احمد گفت‌: آقای‌ صدوقی‌ و ‏‎ ‎‏ما در آن‌ اتاق‌ هستیم، آنجا می‌رویم. امام‌ گفتند: آقای صدوقی هم‌ بیایند این‌ اتاق. سر ‏‎ ‎‏سفره‌ امام‌ و آقای‌ صدوقی‌ و سیداحمد آقا و من‌ بودیم. خیلی‌ شام‌ لذت‌بخشی‌ بود و ‏‎ ‎‏شوخیهایی‌ هم‌ رد و بدل شد.‏

‏من‌ به‌ امام‌ گفتم‌ خاطره‌ای که‌ از آقای‌ صدوقی‌ دارم‌ این‌ است‌ که‌ یک بار یک‌ دو ‏‎ ‎‏ریالی‌ در کودکی از ایشان عیدی گرفتم. امام‌ خطاب‌ به‌ آقای صدوقی گفتند: خیلی ‏‎ ‎‏ولخرجی کردید. آقای‌ صدوقی‌ پاسخ‌ داد: شما اگر جای‌ من‌ بودید و با این‌ نوجوان‌ ‏‎ ‎
‎[[page 120]]‎‏روبرو می‌شدید بیش‌ از اینها عیدی می‌دادید! بعد امام‌ این بیت‌ حافظ‌ را خواندند که:‏

در نظربازی‌ ما بی‌خبران‌ حیرانند

‏یادم هست‌ که‌ صحبت‌ از این‌ شد که‌ وقتی‌ انقلاب‌ به‌ پیروزی‌ برسد چه می‌شود؟ ‏‎ ‎‏آقای‌ صدوقی‌ خطاب‌ به‌ من گفتند خوب‌ شما می‌شوید نخست‌وزیر! من گفتم: بنده‌ ‏‎ ‎‏غلط‌ می‌کنم‌ نخست‌وزیر ایشان‌ (امام) بشوم. گفت چطور؟ گفتم: من حال‌ این‌ را ندارم‌ ‏‎ ‎‏که‌ هر روز یک‌ نامه دریافت بکنم‌ که‌ جناب آقای نخست‌وزیر همان‌طوری‌ که‌ کراراً ‏‎ ‎‏تذکر داده‌ام! من حال گرفتن‌ این نامه‌ها را ندارم، هر امر دیگری‌ بکنند چرا. دوباره‌ آقای ‏‎ ‎‏صدوقی گفت: رئیس‌جمهور بشوید. گفتم: دیگه‌ بدتر. خسرالدنیا و الاخره می‌شوم! به ‏‎ ‎‏هرحال، آن‌ جلسه‌ بیشتر به‌ شوخی‌ گذشت.‏

‎[[page 121]]‎

انتهای پیام /*