مجله خردسال 04 صفحه 7

کد : 94416 | تاریخ : 01/05/1381

فرشته ها یک شب با پدرم به مسجد رفتم. آنجا خیلی قشنگ بود. قشنگ و بزرگ. خیلی ها مثل من و پدرم به مسجد آمده بودند. وقتی پدر نماز می خواند، من یکی یکی از آنها را شمردم. ولی من فقط تا چهارده بلد بودم بشمارم، برای همین هم اشتباه می شد و دوباره می شمردم. وقتی نماز پدرم تمام شد پرسیدم:« چرا همه به مسجد می آیند تا نماز بخوانند؟» پدرم گفت:« مسجد خانه خدا است. خدا دوست دارد همه مردم با هم دوست و مهربان باشند. وقتی همه به مسجد می آیند و در کنار هم نماز می خوانند. خدا خیلی خوشحال می شود.» پرسیدم:« امشب، خدا، مرا هم دید.» پدرم مرا روی دوشش گذاشت و گفت:« امشب خدا از همیشه حوشحال تر بود. چون تو به مسجد آمده بودی.

[[page 7]]

انتهای پیام /*