مجله خردسال 04 صفحه 26

کد : 94435 | تاریخ : 01/05/1381

قصه های پنج انگشت مصطفی رحماندوست دکتر پنج انگشت بودند. که روی یک دست زندگی می کردند. یک روز... اولی گفت: مریضم. دومی گفت:دوا کو؟ سومی گفت: تب داری. چهارمی گفت: دکتر بچه ها کو؟ انگشت شست از جا پرید. پوشید یه روپوش سفید. گفت: آقا دکتر آمده پیش شما دوست تمام بچه ها. دست کودک را در دست بگیرد و در حال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید.

[[page 26]]

انتهای پیام /*