مجله خردسال 5 صفحه 5

کد : 94442 | تاریخ : 02/08/1381

موش جواب داد: «نه رفیق، من کار مهمی دارم که باید انجام دهم.» و شروع کرد به جویدن قفل چوبی انبار.چوب را جوید و جوید و جوید، تا این که قفل در شکست و در انبار با صدای جر و جر باز شد. باد خنکی توی انبار پیچید و قبل از این که مترسک فرصت کند چیزی بپرسد، صدها پرنده وارد انبار شدند و همه با هم مترسک را از جا بلند کردند. مترسک آن قدر خوشحال بود که نمی­توانست چیزی بگوید. دستش از توی سطل بیرون آمد و سطل قل خورد و رفت آن طرف انباری. موش کلاه خاک گرفته­ی مترسک را تکاندو آن را روی سرش گذاشت و گفت: «دوست من! آماده باش تا برف را ببینی.» بعـد پرنده­ها همه با هم مترسک را بلند کردند و از انباری بیرون آوردند. دانه­های برف نرم و سبک می­باریدند

[[page 5]]

انتهای پیام /*