و مترسک خوشحال بود و میخندید. پرندهها مترسک را درست وسط مزرعه روی زمین گذاشتند. مترسک به دور و برش نگاه کرد. مزرعه طلایی گندم، حالا سفید سفید بود. موش از مترسک بالا رفت و در حالی که از سرما میلرزید خودش را توی جیب کت مترسک انداخت و گفت: «اینجا هم گرم است و هم نرم!»
پرنده به مترسک گفت: «ما باید برویم. خوشحال باش و زمستان را تماشا کن.»
مترسک بـا شادی گفت: «بهـار منتظرتان هستم!» بعد همهی پرندههـا از مترسک خداحافظی کردند و رفتند. آن شب، مردمی که از کنار مزرعه میگذشتند، با تعجب به مترسک نگاه میکردند با خود میگفتند: «حتمـا صاحب این مزرعه فراموش کرده، مترسکش را توی انباری بگذارد.» بعضیها هم میگفتند که خودشان
دیدهاند یک عالمه پرنده بالای سر مترسک پرواز میکردهاند. و بعضیها
میگفتند: «شنیدهاند که مترسک خودش پرواز کرده و از انباری
بیرون آمده است.» خیلیها، خیلی چیزها گفتند، اما هیچ وقت، هیچ کس،
از راز مترسک و موش و پرنده با خبر نشد.
[[page 6]]
انتهای پیام /*