قصههای پنج انگشت
مصطفی رحماندوست
پنج تا انگشت بودند که روی یک دست زندگی میکردند. یک روز...
اولی گفت: «سرده هوا.»
دومی گفت: «زمستونه.»
سومی لرزید تیک و تیک
چهارمی گفت: «بریم خونه»
انگشت شست پرید جلو
گفت: «نه نریم الو، الو
با هم آتیش درست کنیم.
الو، الو، بره پلو.»
دست کودک را در دست بگیرید و در حال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید.
[[page 27]]
انتهای پیام /*