مجله خردسال 7 صفحه 6

کد : 94471 | تاریخ : 16/08/1381

مورچـه جواب داد: «آخـه، چـه طوری بیــرون بیــام؟. من اینجا گیر افتاده­ام!» پروانه، دستش را توی صدف برد تا مورچه را بگیرد. اما همین که دست پروانه به تن نرم و .گـرم حلزون خورد، صدای غش­غش خنده­ی حلزون به آسمان رفت و آن قدر پیچ و تاب خورد که دست پروانه هـم گیــر کـرد توی صدف. مورچه لابلای پیچ و خـم صدف گیر کرده بود و فقط چشمهایش معلوم بود. پروانه خواست دستش را جلوتر ببردتا مورچه را بگیرد. که حلزون فریاد زد: «خواهـش می­کنم، دستت را حرکت نده! من دیگر تحمـل این همه غلغلک را ندارم!» قوربـاغه، به صدای خنده­ی حـلزون و داد و فریــاد پروانه از آب بیــرون آمد و پرسید: «چه خبر شده؟» پروانه، همه­ی مـاجرا را برای او تعریف کرد. قوربـاغه گفت: «بـاید صدف حلزون را بشکنیم و دست پـروانه و خود مورچه را نجـات دهیم.» حلزون وقتـی این حرف را شنید فریـاد زد: «نه، این صدف خانه­ی من است. نباید خانه­ی من را خراب کنید. خواهش می­کنم خانه­ام را خراب نکنید.» قورباغه گفت: «پس کمی تحمل کن تا پروانه دستش را از توی صدف آزاد کند و مورچه هم بیرون بیاید.» حلزون قبول کرد. پروانه آرام دستش را توی صدف جـا به جـا کرد. حلزون از زور خنده کم مـانده بود بترکد! ولی بـا تمــام قدرت سعی کرد که نخندد و تحمل کرد. چون او خـانه­اش را خیلی دوست داشت و دلش نمی­خواست کسی آن را خراب کند. بـالاخره پروانه موفق شد گردن مورچــه را به دست بگیرد و آرام از صدف حلزون بیرون بکشد. وقتـی مورچه بــا آن چشم­هــای وحشت زده­اش از خــانه حلزون بیـرون آمد، از خستگی خود را روی علف­ها انداخت. حلزون هم سرش را بیرون آورد و از ته دل غش­غش خندید. بعد هم با خانه­اش قل خورد و رفت. خانه­ای که در آن برای هیچ کس جز خودش جا نبود.

[[page 6]]

انتهای پیام /*