مجله خردسال 7 صفحه 20

کد : 94485 | تاریخ : 16/08/1381

که خیلی ترسیده بود گفت: «خدا به ما کمک کند. آمده؟...» و به دنبال و شـروع کرد به دویدن. نزدیک یک بود. بالای ، لانه داشت. از دور و و را دیدکه با عجله به طرف می­آیند. به طرف آنهــا پرواز کرد و گفت: «چی شده؟» چرا این قدر ترسیده­اید؟» و و فریاد زدند: « ، آمده.» گفت: «ای وای! آمده؟ عجله کنید بیایید بالای .» گفت: «ولی ، را هم می­شکند. باید برویم بالای .» و همگی به طرف رفتند. پرواز کرد و رفت تا ببیند به کجا رسیده است. و و بالای ایستاده بودند. برگشت و گفت: «کدام شما رادیده؟.» گفت: « و .» گفت: « .» گفت: «من را ندیدم، توی خانه­ام بودم که خانه­ام پر آب شد! فهمیدم که آمده. فرار کردم و به همه خبر دادم.»

[[page 20]]

انتهای پیام /*