مجله خردسال 10 صفحه 4

کد : 94530 | تاریخ : 07/09/1381

من همانم، من همانم فریبا کلهر حاج بابا تنها در خانه­ای زندگی می­کرد. در خانه­ی او جیرجیرکی هم زندگی می­کرد. شب­ها جیرجیرک آواز می­خواند و حاج بابا را از تنهایی و بی­حوصلگی در می­آورد. صبح­ها حاج بابا لباس می­پوشید کلاهش را سرش می­گذاشت، عصایش را دستش می­گرفت و می­رفت توی پارک می­نشست تا هم هوای تازه بخورد و هم فواره­ها و مردم را نگاه کند. جیرجیرک زرنگی می­کرد و یواشکی روی عصا می­نشست و همراه حاج بابا به پارک می­رفت. توی پارک، وقتی حاج بابا روی نیمکتی می­نشست و به فواره­های وسط پارک نگاه می­کرد، جیرجیرک از عصا پایین می پرید و می­رفت وسط سبزه­ها برای خودش گردش می­کرد. بعد از نیم ساعت جیرجیرک دوباره برمی­گشت و روی عصا می­نشست و با حاج بابا به خانه بر می­گشت. حاج بابا خبر نداشت که عصایش شده وسیله نقلیه­ی جیرجیرک آواز خوان! روزی مثل همیشه حاج بابا لباس پوشید،کلاهش را سرش گذاشت و عصایش را برداشت. جیرجیرک هم مثل همیشه زرنگی کرد و روی عصا پرید. حاج بابا از خانه بیرون رفت، توی پارک روی نیمکتی نشست و به فواره­ها و مردم نگاه کرد. جیرجیرک هم لای سبزه­ها پرید و کلی گردش کرد و خوش گذراند. آن روز حاج بابا یادش آمد که سماور را خاموش نکرده است. برای همین بلند شد و زودتر ازهمیشه به خانه برگشت. نیم ساعت بعد، جیرجیرک پیش حاج بابا برگشت. اما حاج بابا نبود که نبود. این ور پرید، اون ور پرید همه جا را نگاه کرد. همه جا را جستجو کرد. اما حاج بابا نبود که نبود.

[[page 4]]

انتهای پیام /*