مجله خردسال 11 صفحه 6

کد : 94560 | تاریخ : 14/09/1381

. «اما مادرم به من گفت که حواسم پرت شده و باید آن را جمع کنم.» گاو با صدای بلند خندید و مشغول خوردن­علف شد. جوجو خیلی ناراحت شد و دوباره برای پیدا کردن حواسش به راه افتاد. او حتی نمی­دانست حواسش چه شکلی است. کوچک است یا بزرگ، گرد است یا دراز. نمی­دانست حواسش چه رنگی است. نمی­دانست چه کند یا کجا به دنبالش بگردد. ناگهان صدای آوازی به گوشش رسید. آواز مرغابی­هایی بود که در برکه شنا می­کردند.جوجو گفت :«شاید حواسم توی آب افتاده باشد.»کنار برکه رفت و از خانم مرغابی پرسید :«خانم مرغابی، حواس من پرت شده و من دنبال آن می­گردم، شما حواس مرا ندیدید؟» خانم مرغابی گفت:«چه حرف­ها، مگر می­شود دنبال حواس هم گشت؟» جوجو گفت :«بله، بله، مادرم متوجه شد که حواسم پرت شده و به من گفت که حواسم را جمع کنم. شاید حواسم توی آب پرت شده باشد!» خانم مرغابی خندید و با مهربانی گفت:«مطمئن باش حواست توی آب پرت نشده است .این­جا دنبالش نگرد. زود پیش مادرت برگرد.اگر هوا تاریک شود،خودت هم مثل حواست گم می شوی!» جوجو گفت :«مثل حواسم ؟!» خانم مرغابی خندید و سرش را زیر آب کرد و رفت. جوجو خیلی غصه­دار بود. دلش می­خواست قبل از این که هوا تاریک شود حواسش را پیدا کند. توی همین فکر بود که صدای جیک جیک خواهر و برادرهایش را شنید و مادرش را دید که با خوشحالی به طرف او می­آید. جوجو خود را به مادر رساند و گفت :«مادر جان هرچه گشتم حواسم را پیدا نکردم. نمی­دانم کجا پرت شده !» خانم مرغی با بالهای نرمش جوجو را ناز کرد و گفت: «تو جوجوی کنجکاو و بازیگوشی هستی برای همین هم حواست پرت می­شود! حالا تا دیر نشده باید به لانه برگردیم. جوجو پرسید:«پس حواسم چی؟» خانم مرغی جواب داد:«اگر هر کاری را با دقت انجام دهی هیچ وقت حواست پرت نمی­شود. یادت باشد که بی­دقتی حواس را پرت می­کند!» جوجو خیلی خسته بود. همراه مادر و بقیه خواهر و برادرهایش به لانه برگشت و دقت کرد که دیگر از آنها عقب نماند. جوجو هیچ­وقت نفهمید که حواسش چه شکلی یا چه رنگی است. اما یاد گرفت کاری کند که دیگرحواسش پرت نشود تا برای پیدا کردن آن همه جا را بگردد!

[[page 6]]

انتهای پیام /*