مجله خردسال 11 صفحه 8

کد : 94562 | تاریخ : 14/09/1381

فرشته­ها دیشب،وقتی پدرم به­ خانه برگشت، خیلی بی­حوصله و خسته بود، من دلم می­خواست با من بازی کند و کشتی بگیرد. اما مادرم گفت:«امشب پدر خسته است. بگذار استراحت کند.» پدر استراحت نکرد. اما بازی هم نکرد. وقتی رفت وضو بگیرد، مادرم به من گفت:«تو برو جانماز را برایش پهن کن. این طوری می­توانی او را خوشحال کنی.» من جا­نماز پدرم را برایش پهن کردم. وقتی توی اتاق آمد و مرا کنار جانماز دید خندید. فهمیدم که خوشحال شده است. دیشب نماز پدرم خیلی طول کشید. او همه­ی حرف­هایش را به خدا گفت. دعا کرد و دعا کرد. وقتی نمازش تمام شد، دیگر بی­حوصله و خسته نبود.

[[page 8]]

انتهای پیام /*