مجله خردسال 11 صفحه 20

کد : 94574 | تاریخ : 14/09/1381

ستاره­ها را گفت.خانم گفت که آسمان خانه­ی ستاره­ها است. خب ، هم ستاره است و دلش می­خواهد به آسمان برگردد.» به بالای سرش نگاه کرد و گفت :«من تنها ستاره­ای هستم که از آسمان پایین افتاده. حالا چه­کسی می­تواند مرا به آسمان ببرد؟» با سر و صدای آن­ها از خواب بیدار شد و پرسید:«کی می­خواهد به آسمان برود؟» گفت:«خب معلوم است، ! خانه­ی او دریا نیست. خانه­اش آسمان است!» به گفت :«تو می­توانی مرا به آسمان برگردانی؟» جواب داد:«من؟! کی گفته من پرواز بلدم؟» خیلی غمگین شد. گفت:«باید برویم و از خانم بپرسیم. او خودش قصه­ی ستاره­ها و ماه را برای ما تعریف کرد. شاید قصه­ی پایین افتادن را هم بداند.» با خوشحالی گفت :«و کسی که قصه­ی پایین افتادن را بداند حتما می­داند که او چه طور می­تواند به آسمان بر گردد.» با خوشحالی فریاد زد:«می­دانستم بالاخره همه چیز درست می­شود!» بعد و و و رفتند به سراغ خانم و همه­ی ماجرا را برای او تعریف کردند. خانم خندید وخندید. بعدگفت:« تو اصلا از آسمان نیفتاده­ای،

[[page 20]]

انتهای پیام /*