
پرسید:«اگر ما این را نخوریم، تو میخواهی با آنها چه کار کنی؟»
گفت:«چند روز پیش چند دانه گندم پیدا کردم. میخواستم آنها را بخورم ولی دیدم خیلی کم
هستند و مرا سیر نمیکنند. برایهمین هم گندمها را کاشتم تا سبز شوند و بعد هم پر از دانههای گندم
شوند این سبزه ها جوانههای گندم هستند. اگر شما اینها را بخورید، من هیچوقت نمیتوانم دانههای
رسیدهشان را ببینم.»
گفت:«آفرین !» گفت:«چه فکر خوبی کردی !»
و گفت:«خسته نباشی ! کاری که تو کردی از بار بردن من هم مهمتر است.»
بعد و و به قول دادند که یا همان جوانههای گندم را نخورند.
در عوض هم به آنها اجازه داد که هر روز به جوانههای گندم سر بزنند و بزرگ شدن آنها را تماشا
کنند.
[[page 21]]
انتهای پیام /*