مجله خردسال 13 صفحه 4

کد : 94614 | تاریخ : 28/09/1381

غول چراغ جادو محمد رضا شمس غول چراغ جادو ناراحت بود. خیلی هم ناراحت بود. طفلی گوشه­ای نشسته بود و هی غصه می­خورد. وسایل خانه­اش دور­و برش ریخته بودند.آن­ها هم غصه می­خوردند. متکایش، لحاف و تشکش، تخت سلیمانش، قالی کرمانش، چراغ ایوانش،گلدون و شمعدانش، جارو، سماور، استکان، قوری و قندانش. غول به چراغ جادو نگاه کرد وآه کشید. همه­آه کشیدند.غول گفت :«حیف شد ! خانه­ی خیلی خوبی بود.» همه گفتند:«آره، خیلی حیف شد!» غول گفت:«یادش بخیر! چه ایوانی داشت، چه تاقچه­ای، چه حوضی داشت، چه باغچه­ای!» همه سرتکان دادند و آه و واه کردند.غول گفت:«غروب که می­شد قالی کرمان را پهن می­کردم تو ایوان. حیاط را جارو می­کردم. باغچه را آب می­دادم. سماور را روشن می­کردم، چایی دم می­کردم و استکان استکان چایی می­خوردم.» جارو گفت:«من برایت می­رقصیدم.» سماور گفت:«من برایت پوف و پوف آواز می­خواندم.» چراغ گفت:«شب که می­شد من خانه­ات را روشن می­کردم. متکا گفت:«من زیر سرت دراز می­کشیدم.» لحاف گفت:«من رویت را می پوشاندم.» تخت سلیمان گفت:«من آرام آرام تکانت می­دادم و برایت لالایی می خواندم : لا لا لا لا گل فندق بابات رفته سر صندوق» غول آهی کشید و گفت:«کاش صاحب­خانه بیرونمان نمی­کرد!» همه آه کشیدند و گفتند:«کاش!کاش!» دوباره به چراغ جادو نگاه کردند و هی غصه خوردند. از همه بیشتر غول غصه خورد. حتی دو قطره اشک هم از گوشه­ی چشم­هایش افتاد و پایین آمد.

[[page 4]]

انتهای پیام /*