مجله خردسال 13 صفحه 5

کد : 94615 | تاریخ : 28/09/1381

چراغ ایوان که نمی­توانست گریه­ی غول را ببیند گفت:«غصه نخور، خودم خانه­ات می­شوم.» غول گفت:«اگر تو خانه­ام بشوی پس چه کسی خانه را روشن کند؟» سماور گفت:«خب من خانه­ات می­شوم.» غول گفت:«اگر تو خانه­ام بشوی، چه کسی برایم پوف، پوف آواز بخواند و چایی دم کند؟» تخت سلیمان گفت:«پس من می­شوم.» غول گفت:«اگر تو بشوی کی برایم لالایی بخواند و مرا بخواباند؟» گلدان و شمعدان و قندان گفتند:«ما خانه­ات می­شویم!» غول گفت:«نه، نمی­شود. باید بگردیم و یک چراغ جادوی دیگر پیدا کنیم.» بعد آنها را جمع کرد و توی یک بقچه ریخت. بقچه را بست و سر چوبی گره زد و راه افتاد. به همه جا رفت. به همه جا سر زد. همه­جا را گشت، اما چراغ جادویی پیدا نکرد. برگشت به همان جای اولش. یک گوشه­ای نشست و هی غصه خورد. یک دفعه صدایی شنید. این صدای صاحب خانه­اش بود. که می­گفت:«بگیر این خانه بدون تو اصلا به درد نمی­خورد. اگر تو نباشی این خانه­فقط یک چراغ کهنه و قدیمی است.»

[[page 5]]

انتهای پیام /*