فرشتهها
من یک دایی دارم اسمش عباس است.
هر وقت دایی عباس به خانهی ما میآید. با من فوتبال بازی میکند.
او خیلی خوب شوت میزند و همیشه شوتهایش گل میشود.
یک بار هم مرا به سینما برد. به ما خیلی خوش گذشت .دیروز،
دایی عباس من سرباز شد و به یک شهر دور دور رفت.
از مادرم پرسیدم:«دایی عباس هم مثل من فرشته دارد.»
مادرم کمی فکر کرد و گفت :«دایی عباس هم فرشته دارد.»
پرسیدم :«فرشتهاش هم با او میرود؟» مادرم گفت :«خدا، همیشه
همه جا هست . حتی توی شهرهای دور دور، وهر کجا که خدا هست
فرشتهها هم هستند. برای همین هم دایی عباس تنها نیست.
چون خدا و فرشتهها کنار او هستند.» شب برای دایی عباس دعا
کردم و از خدا خواستم که مواظب او باشد. دلم برایش تنگ میشود.
کاش خیلی زود پیش ما بر گردد.
[[page 8]]
انتهای پیام /*