مجله خردسال 19 صفحه 17

کد : 94767 | تاریخ : 10/11/1381

کلوچه گور خر گلابی میمون موز کلوچه اسب آبی یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. شب بود. خیلی گرسنه بود. همین­طور که این طرف و آن طرف می­رفت. چشمش به یک افتاد. نصفه بود. با خودش گفت:«خوردن یک نصفه بهتر از گرسنه ماندن است.» بعد جلوتر رفت، اما همین موقع، ماه را دید که گرد و زیبا وسط آسمان بود. با خودش گفت:«به به! یک کاسه پر از شیر! باید بروم و آن را بخورم.» با سرعت به طرف ماه دوید. توی راه را دید. مشغول خوردن بود. گفت:« ، ، می­خوری؟» گفت:« نـه! چیز خوشمزه­تری پیدا کرده­ام.» رفت و رفت تا به رسید. مشغول گاز زدن بود.

[[page 17]]

انتهای پیام /*