فرشتهها
من و دایی عباس کشتی گرفتیم. من برنده شدم.
دایی گفت: «بدو یک لیوان آب بیـاور.» فوری لیوان را پر از آب کردم و برایش بردم. دایی نصف آن را خورد. من بقیهی آب لیوان را دور ریختم. دایی ناراحت شد. ابروهایش دو تا خط کج شدند. دایی عباس اخم کرده بود. من لب برچیدم و دماغم آویزان شد. دایی به عکس امـام نگاه کرد و گفت: «میدانستی امـام هیچ وقت بقیهی آب لیوانش را دور نمیریختند؟» همیشـه روی آن یک چیز تمیـزی میگذاشتند تا هر وقت تشنه شدند ازهمان آب بخورند.» دماغم بیشترآویزان شد. دایی جعبهی دستمال را جلویم گرفت. خواستم یک دستمـال بردارم ولی دو تا دستمال با هم درآمد. دایی گفت: «یک روز امام به پایشان پماد میمالیدند، وقتی خواستند دستشان را تمیز کنند، یک دستمال کاغذی را نصف کردند و نصف دیگر را سر جایش گذاشتند.» دایی ساکت شد و مرا نگاه کرد. من با یک دستمال دماغم را تمیزکردم و دومی را سر جایش گذاشتم. صورت دایی دوباره شاد و خندان شد.
[[page 8]]
انتهای پیام /*