مجله خردسال 1 صفحه 24

کد : 94830 | تاریخ : 04/07/1381

بنگ! بنگ! سرور کتبی بنگ...بنگ... این صدای تفنگ شکارچی بود. شکارچی به جنگل آمده بود تا فیل کوچولو را شکار کند. فیل کوچولو شروع کرد به دویدن. دوید و دوید تا به شب رسید. شب سیاه بود. تاریک تاریک بود. فیل شب را صدا زد: «آهای شب!» شب نگاه کرد. دو تا ستاره تو آسمان تاریک برق برق زد. شب گفت: «چه می­خواهی؟» فیل گفت: «شکارچی دنبـالم است. مرا قایم کن.» شب دستهـایش را بـاز کرد. فیل پریـد تو بغل شب و قایم شد. اما صبح که شد، فیل از بغل شب پایین افتاد و شکارچی او را دید. بنگ...بنگ... فیل دوید و دوید تا به یک دختر کوچولو رسید. دختر کوچولو خواب خواب بود. فیل رفت و تو خواب دختر کوچولو و قایم شد. اما دختر کوچولو تا فیل را تو خوابش دید، ترسید. جیغ زد و از خواب پرید. فیل از خواب دختر کوچولو بیرون افتاد وشکارچی او را دید. بنگ...بنگ... فیل دوید و دوید تا به خانه یک پیرزن رسید. پیرزن داشت برای نوه­هایش قصه می­گفت. فیل پرید تو قصه­ی پیرزن و قایم شد. اما قصه به آخر رسید و فیل دوباره بیرون افتاد و شکارچی او را دید. بنگ... بنگ... فیل خسته شده بود، راه فراری نداشت. صدای تفنگ خیلی نزدیک بود. فیل چشمهایش را بست. خرطومش را روی دلش گذاشت. یک پایش را بالا آورد و گفت: «فیل­ها با شجاعت می­میرند.»

[[page 24]]

انتهای پیام /*