مجله خردسال 2 صفحه 7

کد : 94842 | تاریخ : 11/07/1381

فرشته­ها یک روز، دو تا کبوتر، پشت پنجرة آشپزخانة ما نشستند. مادرم گفت: «شاید گرسنه هستند.» پدرم گفت: «شاید هم خسته هستند.» من می­خواستم پنجره را باز کنم که کبوترها پرواز کردند و رفتند. پدرم گفت: «آنها ترسیدند. نباید پنجره را باز می­کردی.» مادرم گفت: «برایشان دانه می­ریزیم و منتظر می­مانیم تا برگردند.» من پشت پنجره دانه ریختم و دعا کردم که آنها برگردند. اما کبوترها نیامدند. صبح وقتی بیدار شدم، پشت پنجرة ما دو تا کبوتر نشسته بودند و دانه می­خوردند. مادرم گفت: «چه خوب شد که کبوترها برگشتند.» پدرم گفت: «صدای بالشان را می­شنوی؟» من گفتم: «این کبوترها که پرواز نمی­کنند! این صدای بال فرشته­هاست.» مادرم گفت: «از کار خوب تو فرشته­ها خوشحال هستند.» پدرم گفت: «مثل این کبوترهای قشنگ!»

[[page 7]]

انتهای پیام /*