قصههای پنج انگشت
مصطفی رحماندوست
پنج انگشت بودند که روی یک دست زندگی میکردند. یک روز... اولی گفت: «خسته شدم بازی بسه.» دومی گفت: «خوابم میآد.»
سومی گفت: «کاش یکی لالایی میخواند.»
چهارمی گفت: «یک جای نرم دلم میخواد.»
انگشت شست گفت:
«شده باز وقت خواب
این کف دست رختخواب
زود بخوابین، بچهها خیلی دیره
قصه و لالایی میگم
تا خوابتون بگیره»
دست کودک را در دست بگیرید و در حال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید.
[[page 26]]
انتهای پیام /*