مجله خردسال 2 صفحه 26

کد : 94861 | تاریخ : 11/07/1381

قصه­های پنج انگشت مصطفی رحماندوست پنج انگشت بودند که روی یک دست زندگی می­کردند. یک روز... اولی گفت: «خسته شدم بازی بسه.» دومی گفت: «خوابم می­آد.» سومی گفت: «کاش یکی لالایی می­خواند.» چهارمی گفت: «یک جای نرم دلم می­خواد.» انگشت شست گفت: «شده باز وقت خواب این کف دست رختخواب زود بخوابین، بچه­ها خیلی دیره قصه و لالایی می­گم تا خوابتون بگیره» دست کودک را در دست بگیرید و در حال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید.

[[page 26]]

انتهای پیام /*