مجله خردسال 4 صفحه 26

کد : 94917 | تاریخ : 25/07/1381

قصه­های پنج انگشت مصطفی رحماندوست پنج انگشت بودند که روی یک دست زندگی می­کردند. یک روز ... اولی گفت: «من کوچکم می­ترسم.» دومی گفت: «زور نداریم چه کار کنیم؟» سومی گفت: «من که دارم می­لرزم.» چهارمی گفت: «بهتره که فرار کنیم.» انگشت شست گفت که فرار فراره فایده­ای هم نداره با هم باشیم درشتیم پنج­تایی­مون یه مشتیم دست کودک را در دست بگیرید و در حال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید.

[[page 26]]

انتهای پیام /*