مجله خردسال 05 صفحه 4

کد : 94923 | تاریخ : 01/06/1381

مادر بغ بغو سرور کتبی یکی بود، یکی نبود. در یک جای خیلی دور زنی بود که با دختر کوچکش زندگی می کرد. یک روز صبح زن به دختر گفت:« بیا صبحانه بخور!» دختر گفت:« نمی خواهم!» شب شد و مادر گفت:« بیا شام بخور!» دختر گفت:« نمی خواهم!» مادر ناراحت شد، به آسمان نگاه کرد و گفت:« کاش من یک کبوتر بودم و به جوجه هایم غذا می دادم.» ناگهان باد تندی وزید و موهای مادر پر از پر شد. دست های مادر دو تا بال شد و یک دفعه بغ بغو بغو بغو... مادر یک کبوتر شد. کبوتر پر زد و بالا رفت و روی نرده پشت بام نشست. دختر فریاد زد:« مادر! ... مادر! ...» کبوتر بال هایش را تکان داد و گفت:« بغ بغو بغو بغو ... کوجوجه های من بگو!» دختر به طرف پله ها دوید. می خواست از پله ها بالا برود و به پشت بام برسد. اما هرکار کرد نتوانست بالا برود . دختر زد زیر گریه. پله اول گفت:« دختر، اشک ریزان! ... چرا اشک ریزان؟» دختر گفت:« مادر بغ بغو، دختر اشک ریزان. می خواهم پیش او بروم اما نمی توانم.» پله اول یک تکه نان به دختر داد و گفت:« این نان را بخور تا بتوانی از من بالا بروی.» دختر نان را خورد و از پله اول بالا رفت. به پله دوم رسید. اما هر کار کرد نتوانست بالاتر برود. ناراحت شد و جیغ کشید.

[[page 4]]

انتهای پیام /*