مجله خردسال 05 صفحه 26

کد : 94945 | تاریخ : 01/06/1381

قصه های پنج انگشت مصطفی رحماندوست پنج انگشت بودند که روی یک دست زندگی می کردند، یک روز ... اولی گفت:« خیلی دوره خسته شدیم. دومی گفت:« تاریک شده تا کی بریم. سومی گفت:« چراغ می خوایم. چهارمی گفت:« اسب بخریم. انگشت شصت شیهه کشید گفت:« همه رو من بپرو من بپرید. اسب و الاغتان می شم. شمع و چراغتان می شم. دست کودک را در دست بگیرد و در حال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید.

[[page 26]]

انتهای پیام /*