مجله خردسال 15 صفحه 20

کد : 94996 | تاریخ : 12/10/1381

همین موقع یواش یواش به طرف کوچولو آمد. گفت :«مراقب باش. پشت سر تو­است بپر!» کوچولو وقتی چشمش به افتاد، بالهایش را باز کرد و چشمهایش را بست. بعد بال زد و بال زد. وقتی چشمهایش را باز کرد روی شاخه­ی بود. گفت :«آفرین جوجو کوچولو.» اما پیشی دست بردار نبود او آرام آرام از تنه­ی بالا رفت. گفت :« فرار کن. می­خواهد تو را بگیرد!» وقتی ، را بالای دید فریاد زد:«نه. مرا نخور. مرا نخور من اصلا خوشمزه نیستم!» اما گفت:«چرا خیلی هم خوشمزه­ای!» صدای فریاد راشنید و گفت:«پرواز کن و به طرف من بیا!» گفت:«تو خیلی بلندی! من نمی­توانم! نمی­توانم!» نزدیک رسیده بود. گفت:«می­توانی.» گفت :«می­توانی!» دوباره چشمهایش را بست و بالهایش را باز کرد. بعد پر زد و پر زد. گفت:«آفرین . شجاع باش.» گفت :«آفرین چیزی نمانده که به من بــرسی!» و کمــی بعد بــالای

[[page 20]]

انتهای پیام /*