مجله خردسال 21 صفحه 5

کد : 95037 | تاریخ : 24/11/1381

تابستان رفت و پاییز شد. برگ درخت­ها خشک شد. برگ­ها رنگارنگ بودند. یکی زرد بود، یکی نارنجی، یکی قهوه­ای. اندازه برگ­ها هم فرق داشت، خـانم غازه، چند تا برگ کوچک نارنجی انتخاب کرد. از آن­ها یک گردنبند درست کرد. گردنبند برگی­اش را به گردن انداخت و پیش دوستانش رفت. دوستانش از گردنبـند او تعریف کردند و گفتند: «خانم غازه، تو چه قدر با فکر و با سلیقه هستی.» پــاییز رفت و زمستـان شد. برف همه جا را پوشاند. خانم غازه فکر کرد یک گردنبند بــرفی درست کند. توی برف­ها رفت. کمی برف برداشت و گلوله­های کوچک برفی درست کرد.

[[page 5]]

انتهای پیام /*