مجله خردسال 24 صفحه 6

کد : 95069 | تاریخ : 15/12/1381

مادر اشک­هایش را پاک کرد و همه توی غار رفتند وسط غار، آتش، گرم و روشن بود. همه دور آتش نشستند و غذا خوردند. پسرک هنوز توی فکر آسمان بود. توی فکر باران و شکار آسمان. همین طور که به آتش خیره شده بود، خوابش برد. صبح وقتی از خواب بیدار شد، پدر به جنگل رفته بود و آفتاب گرم و داغ می­تابید مثل آتش. پسرک با خوشحالی مادرش را صدا کرد و گفت: «دیشب، پدر آسمان را شکار کرده است. نگاه کنید. او دیگر نمی­بارد. می­توانیم لباس­ها را پهن کنیم تا خشک شوند!» مادر با خوشحالی لباس­ها را آورد وبا کمک پسرک، همه را پهن کردند تا خشک شوند. آسمان صاف و آبی بود و خورشید گرم و طلایی می­درخشید، پسرک پیش خودش گفت: «پدر من قوی­ترین شکارچی است. او تنها کسی است که توانست آسمان را شکار کند!» این طوری بود که اولین تیر هوایی را پدر یک پسر کوچولو پرتاب کرد!

[[page 6]]

انتهای پیام /*