مادر اشکهایش را پاک کرد و همه توی غار رفتند وسط غار، آتش، گرم و روشن بود.
همه دور آتش نشستند و غذا خوردند. پسرک هنوز توی فکر آسمان بود. توی فکر باران و شکار آسمان. همین طور که به آتش خیره شده بود، خوابش برد. صبح وقتی از خواب بیدار شد، پدر به جنگل رفته بود و آفتاب گرم و داغ میتابید مثل آتش.
پسرک با خوشحالی مادرش را صدا کرد و گفت: «دیشب، پدر آسمان را شکار
کرده است. نگاه کنید. او دیگر نمیبارد.
میتوانیم لباسها را پهن کنیم تا خشک
شوند!» مادر با خوشحالی لباسها را آورد
وبا کمک پسرک، همه را پهن کردند تا
خشک شوند. آسمان صاف و آبی بود و
خورشید گرم و طلایی میدرخشید، پسرک
پیش خودش گفت: «پدر من قویترین شکارچی است. او تنها کسی است که توانست آسمان را
شکار کند!» این طوری بود که اولین تیر هوایی را پدر یک پسر کوچولو پرتاب کرد!
[[page 6]]
انتهای پیام /*