مجله خردسال 24 صفحه 18

کد : 95081 | تاریخ : 15/12/1381

هم گفت: «من هم کمک می­کنم.» اما آن قدر نـاراحت بود که قبـول نکـرد و گفـت: «نه! من فکر بهتری دارم.» رفت و دور تـا دور خانه و بـاغچه­اش را دیـوار کشید. از فـردای آن روز، نه و و نه ها، هیچ کدام نتوانستند پا به باغچه­ی بگذارند. روز اول باغچه را تمیز کرد و به گل­ها آب داد. روز بعد باز هم به گل­ها آب داد. از های بازیگوش خبری نبود. باغچه تمیز و مرتب بود، اما احساس خوشحالی نمی­کرد. حوصله­اش سر رفته بود. صدای ها را از پشت دیوار می­شنید که بازی می­کردند. پیش خودش گفت: «چه قدر تنها شدم.» همین موقع صدای در خانه را شنید. وقتی در را باز کرد و را دیـد که بـه دیدنش آمده بودند. خیلی خیلی خوشحال شد. آن­ها ساعت­ها کنار هم نشستند و حرف زدند و چای خوردند. تا این که وقت رفتن و شد. گفت: «شمـا به من کمک می­کنید تا دیوار دور خانه را بردارم؟»

[[page 18]]

انتهای پیام /*