مجله خردسال 24 صفحه 22

کد : 95085 | تاریخ : 15/12/1381

قصه­های یک غول گرسنه سرور کتبی یکی بود، یکی نبود. غول سیاهی بود که خیلی گرسنه بود، اما هر چه گشت چیزی برای خوردن پیدا نکرد. غول سیاه پرید تو آسمان و یک مشت ستاره برداشت و چیک...چیک...ستـاره­ها را مثـل تخمه شکست و خورد. اما سیر نشد. غول دوباره دست دراز کرد و از آسمان یک مشت ابر بــرداشت و هــام... هــام... ابرهـا را مثــل پشمک قورت داد. اما باز هم سیر نشد. غول به آسمـان نگاه کرد و گفت: «حالا چی بخورم!؟» چشمش به هلال باریک ماه افتاد. هلال ماه شبیه یک قاچ طالبی بود. دهان غول آب افتاد. دست درازکرد و هلال ماه رااز آسمان برداشت و خورد.

[[page 22]]

انتهای پیام /*