
آنها دانههای تگرگ را توی دست میگرفتند و کف دستشان قل میدادند. دانههای تگرگ درشتتر و تندتر بارید. آن قدر که وقتی به صورتشـان میخورد، دردشـان میآمد. بچهها به طرف غـار رفتند و آنجا منتظر شدند تـا بارش تگرگ تمام شود. تگرگ تند و تند و درشت بارید. اما زود تمام شد. آفتاب درآمد و دانههای تگرگ را آب کرد. بچهها دلشان میخواست با آنها بازی کنند، اما دیگر تگرگی نمانده بود. پسرک باخوشحالی گفت: «منیکفکری دارم!» بچههـا پرسیدند: «چه فکری؟» پسرک گفت: «حـالا میبینید!» بعد شروع کرد به ســاختن چیزی عجیب، او برگهـای کوچک و بزرگ را یک جـا جمع کرد، بعد یک بند را دور آنها پیچید و پیچید. آنقـدر که برگهـا به شکل یک گلولـه درآمدند. او یک توپ گـرد و سبز درست کرده بود. یک توپ که خیـلی بزرگتـر از توپهـای کوچک یخی بود. بعد همـهی بچهها، با خوشحالی مشغول بازی با توپ سبز شدند.
این طوری بود که اولین توپ به وسیلهی یک پسر کوچولو ساخته شد!
[[page 6]]
انتهای پیام /*