مجله خردسال 27 صفحه 17

کد : 95119 | تاریخ : 07/01/1382

چرخونک تاب یک روز خوب سرسره محمدرضا شمس الاکلنگ یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. توی حیاط یک مهد کودک، ، ، و ، کنـار هم نشسته بودند. یک روز وقتی که بچه­ها از مهد کودک بیرون رفتند، دلش گرفت. و و هم دلشان گرفت. زانوهایش را بغل کرد و گفت: «حالا چه کار کنیم؟» که آرام آرام دور خودش می­چرخید گفت: «هیچی، باید تا فردا صبر کنیم.» گفت: «ولی من دوست دارم بازی کنم.»

[[page 17]]

انتهای پیام /*