فرشتهها
امروز داییعباس به خانهی ما آمد. برای من یک بسته لواشک آورد. برای گربههـا هم یک شیشه شیر. من شیـر را توی یک ظرف گود ریختم. بچه گربههـا و مـادرشان دور ظرف شیر جمع شدند. زبـان قرمزشان را توی آن فرو کردند و ملچ و ملوچ شیرهــا را خوردند. مادرم ناهار را آورد. بهبه چه آبگوشتی! چه بویی! اول از همـه برای من و دایی غذا ریخت. دایی به گربهها نگـاه کرد. آنها همهی شیـر را خـورده بودند و میومیو میکردند. دایی گفت: «مـا بـاید بـا همه مهربان باشیم. مثل امام. توی خانهی امام گربههای زیادی میآمـدند و میرفتند و از هیچ کس هم نمیترسیدند. ظهر که میشد، پشت در اتاق جمع میشدند. امام هم گوشت غذایشان را به آنهــا میدادند. وقتـی آبگوشـت داشتـند فقط آب آن را خودشــان میخـوردنـد.» مـادرم آرام اشک گوشهی چشمش را پاک کرد. من و دایی عباس میدانیم که او خیلی دلش برای امام تنگ شده است.
[[page 8]]
انتهای پیام /*