یک دفعـه ته گرد خانم از آنور گلوی گـردالی پرید بیـرون و نوک مداد زرد را از توی گلوی گردالی درآورد. مدادها هورا کشیدند: «آفرین ته گرد خانم.» اما یک دفعه دیدند که گردالی نیست. گردالی تند و تند قل میخورد و میرفت. مدادها فریاد کشیدند: «آهای گردالی کجا میروی؟ هنوز ما
راتیز نکردهای!» ولی گردالی قل میخورد و میرفت. گردالی دیگر پیدا نبود. مدادها گفتند: «حالا چه کار کنیم؟» که ناگهان صدایی شنیدند: «خـرت خورت خیرت...» مدادهـا به طرف صدا رفتند. گردالی را پیدا کردند. او تند و تند مداد زرد را تیز میکرد. مداد زرد خیلی خوشحال شد. این دفعه دیگر نوکش تو گلوی گردالی گیر نکرده بود.گردالی به سراغ مدادها آمد و گفت: «حـالا نوبت شماست!» خورت خورت خرت، مدادآبی را تراشید. آسمان آبی شد. خورت خورت خورت، مداد سبـز را تراشید. زمین سبز شد. خیرت خیـرت خیرت. مداد قرمز را تراشید. کـاغذ نقاشی پر از گل سـرخ شد. مداد زرد هم یک خورشید خوشگل آن بالا، کشید. وای! چه نقاشی قشنگی
[[page 6]]
انتهای پیام /*