فرشتهها
من جمعهها را خیلی دوست دارم.
مادرم میگوید: «جمعه روز بازی فرشتههاست.»
یک روز جمعه، من و پدر و مـادرم به گردش رفتیم.
من از صبح کنار رودخانه بالا و پایین پریدم و بازی کردم.
پدر به من گفت: «اردک کوچولو!» من گفتم: «بـک... بـک...» بعد پدر دنبالم دوید تا مرا بگیرد. مادرم فرش را زیر سایهی درخت پهن کرد. ناهار را هم آورده بود.
پدرم گفت: «چه جـای بـاصفایی! کاش همهی فرشتههـای کوچولو، از خانه بیرون میآمدند و بازی میکردند.
کاش من هم کارهای نوشتنیام را میآوردم.»
مادر ریز ریز خندید و به من چشمک زد.
بعد از توی کیفش خودکار و ورقهای پدر را بیرون آورد.
مادر من بهترین مادر دنیاست.
او همیشه میداند که چه طور بقیه را خوشحال کند. مثل آن روز که پدر خندید و از خوشحالی چشمهایش مثل بادام شد!
[[page 8]]
انتهای پیام /*