مجله خردسال 30 صفحه 8

کد : 95167 | تاریخ : 04/02/1382

فرشته­ها من جمعه­ها را خیلی دوست دارم. مادرم می­گوید: «جمعه روز بازی فرشته­هاست.» یک روز جمعه، من و پدر و مـادرم به گردش رفتیم. من از صبح کنار رودخانه بالا و پایین پریدم و بازی کردم. پدر به من گفت: «اردک کوچولو!» من گفتم: «بـک... بـک...» بعد پدر دنبالم دوید تا مرا بگیرد. مادرم فرش را زیر سایه­ی درخت پهن کرد. ناهار را هم آورده بود. پدرم گفت: «چه جـای بـاصفایی! کاش همه­ی فرشته­هـای کوچولو، از خانه بیرون می­آمدند و بازی می­کردند. کاش من هم کارهای نوشتنی­ام را می­آوردم.» مادر ریز ریز خندید و به من چشمک زد. بعد از توی کیفش خودکار و ورق­های پدر را بیرون آورد. مادر من بهترین مادر دنیاست. او همیشه می­داند که چه طور بقیه را خوشحال کند. مثل آن روز که پدر خندید و از خوشحالی چشم­هایش مثل بادام شد!

[[page 8]]

انتهای پیام /*