لاکی
تمساح موشی
عروسی خاکستری
خاکستری رودخانه
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
کنار نشسته بود و به دور دورها نگاه کرد. از آن جا میگذشت. را دید. جلو رفت و گفت: «سلام این جا چه کار میکنی؟» آهی کشید و گفت: «باید به آن طرف بروم. ولی با وجود این بزرگ نمیتوانم.» پرسید: «چرا میخواهی به آن طرف بروی؟ جواب داد: «امروز عروسی است. او مـرا به عروسـیاش دعوت کـرده. ولی اگـر پـایم را تـوی آب بگذارم مرا یک لقمه میکند. ساکت شد و به نگاه کرد. بعد گفت: «باید سوار قایق بشوی و از بگذری.» گفت: « خیلی بزرگ است. قایق مرا میشکند و مرا میخورد.»
[[page 17]]
انتهای پیام /*