مجله خردسال 30 صفحه 22

کد : 95181 | تاریخ : 04/02/1382

قطار بازی سرور کتبی پشت لباس مامـان را گرفتم و گفتم: «من یک واگن قطـارم.» بابا پشت لبـاس مرا گرفت و گفت: «من هم یک واگن قطارم.» برادرم پشت لباس بابا را گرفت و گفت: «من هم یک واگن قطـارم.» چیـش... چیـش... هو هو... یک قطـار شدیم و توی حیـاط چرخیدیم. خواهر کوچولویم روی صندلی­اش نشسته بود و به ما نگاه می­کرد. او خیلی کوچک است و نمی­تواند با ما قطار بازی کند. او فقط می­تواند چهاردست و پا راه برود. چیش... چیش... هو هو... قطـار دور حوض چرخید. خواهرم زد زیر گریه. او هم می­خواست قطـار بازی کند. مـامـان گفـت: «سووووت... یک مســافر می­خــواهد ســوار شــود...» چیش چیش... هو هو... به طرف خواهرم رفتیم. مامان او را بغل کرد و گفت: «سووووت... مسافر سوار شد...» دوباره به راه افتادیم. چیش چیش... هو هو... خواهرم خندید. اولیـن بـار بود که خواهرم سوار قطار می­شد.

[[page 22]]

انتهای پیام /*