مجله خردسال 31 صفحه 8

کد : 95195 | تاریخ : 11/02/1382

فرشته­ها امروز مادرم خیلی کار داشت. از صبح بوی خوب شله زرد همه جا پیچیده بود. دایی­عباس و مادربزرگ و پدربزرگم هم به خانه­ی مـا آمده بودند. مـادرم یک دیگ پراز شله زرد پخته بود. پرسیدم: «چرا این همه شله زرد پختـه­اید؟» مادر گفت: «نذر امـام حسن(ع) است. وقتـی آماده شد، آن را تـوی ظرف می­ریزیم و به همسـایه­هـا می­دهیم.» پرسیدم: «خودمان هم می­خوریم؟» پدربزرگ خنـدید و گفت: «اول یک ظـرف بـرای تـو مـی­ریزیم.» پدربزرگ راست می­گفت. وقتی شله­زرد آماده شد، مادرم یک ظرف برای من ریخت. پدربزرگم گفت: «بیا روی پای من بنشین و آن را بخور.» گفتم: «شمـا پایتان درد می­گیـرد.» پدربزرگ مرا بوسید و گفت: «تو نوه­ی عزیز من هستی. همه­ی نوه­ها برای پدر بزرگ­هـا عزیز هستند. وقـتی حضـرت محـمد (ص) به دیـدن امـام حسـن (ع) و امـام حسین (ع) می­رفت، آن­ها را روی پایش می­نشاند و ساعت­ها با آن­ها بازی می­کرد.» من روی پای پدربزرگ نشستم. پدربزرگ گفت: «وقتی می­خواهی شـله زرد را بخوری، به یاد امـام حسن (ع) باش و دعا کن. او صدای تو را می­شنود.»

[[page 8]]

انتهای پیام /*