گاو
خروس
بابا رحیم
الاغ مرغ
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
پیرمرد مهربانی بود به نام بابا رحیم. بابا رحیم توی مزرعهاش یک یک، یک و یک داشت. یک روز صبح حیوانات مزرعه هر چه منتظر شدند تا بابا رحیم بیاید برایشان غذا بیاورد، او نیامد. گفت: «شاید بابا رحیم خانه نیست.» گفت: «او بدون من هیچ جا نمیرود.» گفت: «من میروم پشت پنجرهی اتاقش تا ببینم توی خانه هست یا نه.» رفت و بقیه منتظر شدند.
کمی بعد برگشت و گفت: «بابا رحیم خوابیده.» گفت: «شاید مریض شده. باید به او کمک کنیم.» ذ گفت: «من برایش شیر میبرم. اگر شیر بخورد خوب میشود.» گفت: «ولی او تخممرغ خیلی
[[page 17]]
انتهای پیام /*