مجله خردسال 31 صفحه 18

کد : 95205 | تاریخ : 11/02/1382

دوست دارد. من برایش تخم مرغ می­برم.» گفت: «هیچ­چیز به اندازه­ی آواز من او را خوشحال نمی­کند.» گفت: «من او را سوار می­کنم و به گردش می­برم.» و و هر سـه بـا هم گفتند: « عزیز تو فقط سـاکت بـاش و عرعر نکن این طوری بهتر است. بـابـا رحیم مریض شده حوصله­ی گردش ندارد.» گفت: «ولی باید حتمـا شیر بخورد.» گفت: «بـاید تخـم­مرغ تـازه بخورد.» و کم­کم سر و صدای همه بلند شد. یک چیزی می­گفت. یک چیزی می­گفت. با صدای بلند عرعر می­کرد و ، قدقدی راه انداخته بود که صدایش توی همه­ی ده شنیده می­شد.

[[page 18]]

انتهای پیام /*