
بابا رحیم صدای آنها را شنید. ازخانه بیرون آمد و پیش حیواناتش رفت وگفت:«             قشنگم گرسنهای؟	        پرحنایی تشنهای؟       عزیزم علف میخواهی؟           نـازنینم چـرا سـر و صدا میکنی؟» بعد برای	           و     دانه ریخت. به         و           علف داد وبرایشان آب گذاشت. آنوقت رفت توی خانهتا بخوابد.
و        قبل از این که دانه بخورند، یک سبد تخممرغ برایش بردند.              هم یک سطل شیر برد.
وقتی بـابـا رحیم، شیر و تخممرغهـا را دید خیلی خوشحال شد. هم شیر خورد و هم تخـممرغ.بعد راحت راحت خوابید. آن روز،            و      و              و             اصلا سروصدا نکردند، تا بابا رحیم بتواند استراحت کند و زود زود حالش خوب بشود.
  [[page 19]] 
                
                
                انتهای پیام /*